این روزهای معمولی من!


خستگی جان هستند!
خستگی جان هستند!

همممم

الان که دارم مینویسم احساس میکنم توی مویرگ های مغزم به جای خون سرب ریختن! انقدر که سرم سنگینه... و به پلک هام انگار چسب دو قلو زدن... کافیه روی هم بذارم شون تا باز کردن شون بشه کار حضرت فیل...! و حالا نمیدونم چه اصراری دارم در این موقعیت به جای استراحت لپ تاپ روشن کنم؟!؟

دیروز رسیدم... با دختر دایی م اومده بودیم... تپسی رو دو مقصده گرفتیم که با هم بریم، خدای من چقدر خوابگاهش دور بود! اینکه میگم دور یعنی هم از لحاظ بُعد مکانی دور بود هم به مرکز شهر دور بود، هم به مراکز خرید دور بود، هم به ایستگاه مترو!

هوف چشمتون روز بد نبینه! کاش فقط قضیه، قضیه دوری بود! قوانین مسخره خوابگاهشون به هیچ کس حتی مادر دانشجو اجازه ی ورود به فضای خوابگاه رو نمیداد... وسایل هاش براش تا دم در ورودی خوابگاهش بردم... نگم براتون نگم... حیاط که فکر کنم دو در 8 بود! یعنی اگه میخواستن لونه برای پرنده هم درست کنن هم والا به خدا باید یه ذره بیشتر فضا میدادن... یه ساختمان چهار طبقه که نه پنجره ی بزرگ داشت نه حتی یه تراس کوچیک!

وای وای وای! واقعا که تا به چشم خودت نبینی باورت نمیشه بعضی چیزهایی که داری چه نعمت هایی هستن و نمیدونستی! خوابگاه ما یه محوطه ی خیلی بزرگ پر از دار و درخته! پنجره ی اتاقک مون رو به درخت اقاقیا باز میشه و کلی وسایل ورزشی داریم !!!

خلاصه که ما رسیدیم و وسایل باز کردیم و اینگونه !

امروز هم که کلاس هامون پیچوندیم و به جاش برنامه ی استخر ریختم! لذا امروز هم که تمام کاری که کردم این بود که با بچه ها رفتیم استخر و هم تمرین کردم هم تفریح... بماند که حسابی یخ کردم و میدونستم که ورزش برای سرماخوردگی خیلی بده! اما مجبور بودم میفهمی مجبورررررر! نکته ی مثبتش هم این بود که تمرین 25 متر رو بارها انجام دادم. خدا براتون نیاره تو سرماخوردگی و گرفتگی گلو بینی بخواین هواگیری بکنین!!!!!

شب که برای شام میرفتیم سلف به زهرا میگم زهرا اون روزی که برسه و من بتونم وقتی سرم میذارم روی بالشت خوابم ببره هزار بار سجده ی شکر به جا میارم...

این یکی از بزرگ ترین معضلات منه ! حتی وقت هایی که دارم از شدت خواب بیهوش میشم هم باید حدااقل 40 دقیقه قبل از خواب به مغزم به بدنم و به تمام کائنات التماس کنم تا خوابم ببره!! آخ که چقدر این قضیه عذاب آوره....

دارم به پایان روزانه نویسی امروز نزدیک میشم دارم و من دارم به دوراهی رفتن با بچه ها به نمازخونه ( داخل حیاطه) و دیدن پایتخت، یا نشستن بر روی تخت و دیدن قسمت بعدی گیم آف ترونز فکر میکنم!

حسابی خسته ام...

قرص خوردم و منتظرم اثر کنه تا خواب منو ببره...

حسابی خسته ام و هزار بار دارم با خودم مرور میکنم که چندتا از کارهام بخاطر این سرماخوردگی عزیز داره عقب میفته...

از همین تریبون از خداوند منان درخواست انرژی مضاعفی جهت کار دوبرابر در این هفته را صمیمانه تقاضا دارم .

با تشکر

امضا :

یک جودی ابوت سرماخورده :)

بعدا نوشت:

از لطف های خوابگاه اینه که دقیقا هیچی نداریم هیچ وقت، ولی همه چیز هم داریم! البته که فقط اهل دلا این جمله رو درک میکنن!

بعدا نوشت 2: نمیرم پایتخت ببینم :/

بعدا نوشت 3: بدی تب کردن اینه که دلت برای خیلی ها تنگ میشه... همون اشتباهیا..