بدون عنوان


سلام

الان که به قول جواد خیابانی دیگه امروز نیست و وارد فردا شدیم ! داشتم فکر میکردم امروزم با دیروزم متفاوت بود ! الان حس میکنم یک هیچ از زندگی جلو ام !

راستی صبح ها چند روزه چقدر دلگیرن... اتاق مون هم جوریه که تو کل روز افتاب نمیگیره مگر ساعت شش و نیم صبح که خورشید خانوم تشریف میارن و خواب ما رو بهم میزنن و میرن دنبال زندگی شون...

اها داشتم میگفتم چرا صبح ها چند روزه انقدر دلگیرن؟ انقدری که صبح که بیدار میشم دلم میخواد سرم ببرم زیر پتو و قبل از بیدار شدن یه خواب دیگه بزنم بر بدن !

خلاصه که عارضم به خدمت خودم که صبح به هزار مشقت از خواب بیدار شدم و دست و رویی شستم و صبحانه ای نوش جان کردم و یکم دور خودم چرخیدم که الکی الکی ساعت شد ده !

یکم به مغز مبارک فشار آوردم که ای داد بیداد امروز یکشنبه است و یکشنبه روز فرده و من با خودم قرار گذاشتم روزهای فرد رو در کتابخونه بگذرونم!

القصه جستم و لباس پوشیدم و لپ تاپ برداشتم و رفتم دانشکده...

هربار که میرم کتابخونه با خودم میگم کاش دانشمندی مخترعی چیزی میشدم که میتونستم چیزی اختراع کنم که بوی جاهایی که برای آدم ها عزیزه یا پر از خاطره ست رو توی چنتا شیشه جا میدادم و اینجوری آدم هر وقت دلتنگ میشد اون شیشه رو از کنج کمد در می آورد و یه نفس عمیق از خاطره هاش رو مهمون ریه هاش میکرد...

مثلا همین کتابخونه... قدمت رو به سالنش نذاشتی بوی چوب و کتاب های قدیمی همون دم گِیت ورودی میان به استقبالت!

قبل تر ها عادت داشتم که هر وقت حسابی کلافه م برم کتابخونه و روی جلد تک تک کتاب ها دست بکشم... و بعد به طرز جادویی آروم میشدم....

رفتم قسمت مرجع کتابخونه ... کنار بچه های ارشد و دکترا نشستم و نوشتم .... چقدر خوبه وقتی ذهنت باز میشه و میتونی حسابی خیال پردازی کنی !

تا ظهر نشستم و نوشتم، دوستم که اومد و باهاش گرم صحبت شدم یهو ورد رو بدون سیو کردن بستم!!!!!!!!!!!!!!

تا مرز سکته رفتم و برگشتم :

عقل سلیم که به کار افتاد با یه سرچ ساده متوجه شدم که ورد از نوشته ها یه بک آپ میگیره و میشه نوشته رو برگردوند!

این شد که فیلینگ ما از انگری به فیلینگ خاطر آسوده تغییر یافت ! اونم در عرض چند دقیقه!

فقط نکته بد امروز این بود که کلاس زبان کره ایم رو از دست دادم:/

و البته یه نکته بدتر ... که بگذریم...

ساعت 12:50 است و الان یه حجم وسیع از دلتنگی مسخره و بی دلیلی که بی شک تنها دلیلش اینه که ساعت از 12 گذشته به قلبم هجوم آورده...

امید است که از دستش خلاص شوم!

توکل به خدا...


پ.ن: کاش میشد کتابخانه رو که عکسش رو گذاشتم بغل کرد :(

پ.ن 2 : همیشه به این تایم که میرسه میمونم سر دوراهی فیلم دیدن و خوابیدن....

بیشتر اوقات مسیرم به سمت فیلم دیدن کج میشه! البته وقت هایی هم که فیلم نمیبینم تا ساعت دو بیخودی بیدارم و بعد با خودم میگم نه فیلم دیدی نه خوابیدی!

هر جور که فکر میکنم خدا خودش منو بندازه تو راه راست :)

امضا:

جودی ابوت ;)