از اول هفته منتظر این بودم که سه شنبه برسه و پاشم بار و بندیل ببندم و بپرم تو کانون گرم خانواده ( از شدت دلتنگیِ بی سابقه ای که حادث شد! ) دیروز که به لطف افکاری که در پست قبل به طور مفصل درباره ش حرف زدم، تبدیل به شازده خانومی شده بودیم که گویا یک از خدا بیخبری، تماما املاک پدری اش را به آتش کشیده و حالا شازده خانم مانده و یک عالم رعیت که باید پاسخ گوی آنها باشد... ( لطف کنید تصورمان کنید! و سعی کنید از شدت خشم مان نترسید ) دیگه آقا مگه دوستان میتونستن گره ابرو های ما رو باز کنن؟! به دور از شوخی تا همین امروز فکر میکردم که هیچ وقت دیگه نمیتونم با وجود این غم از ته دل بخندم...
وسایلم ریختم توی یه کوله و رفتم که بالاخره یک سری به مهران جون بزنم ببینم در چه حاله استاد مون! اونم که به دم در دانشکده نرسیده دیدم بچه ها دارن میگن برگرد! کنسل ش کردیم! ( با چهره هایی آنچنان خندان که حاضرم شرط ببندم اگر قرارداد ترکمانچای رو کنسل میکردن انقدر مشعوف نبودند! ) بعد از شنیدن این حرف من دیگه فقط دو تا چشم بودم... بدین صورت: 😶
باورتون میشه مهران جون مدیر گروهه؟! و انقدر شان کلاس هاش رو باخته که از اول ترم تا حالا 4 تا کلاس تشکیل نشده؟!!! این آقا خودش به سبک جدیده توی دانشگاهی که قوانین و ضوابطش همیشه جدی و سرسخت بوده... والا بخدا من که یاد نمیاد تو این چهار سال بجز این استاد، استاد دیگه ای کلاسش کنسل شده باشه... فاطمه خنده کنان گفت بیا بریم فیلما رو برام بریز، در نتیجه رفتیم سالن مطالعه به جهت تبادل آثار فاخر سینمای جهان ! بعد هم که نرجس اومد و فاطمه با خنده براش کنسل شدن تعریف کرد و من با قیافه ی پوکر داشتم فایل های فیلم ها رو به ترتیب سال برای فاطمه میریختم که وسطش تصمیم گرفتیم بریم یک بستنی بزنیم به بدن و بگذاریم دنیا راه خودش رو بره...
باورم نمیشه همه چیز انقدر سریع در حال گذره و این چهار سال به این زودی داره تموم میشه!!! 😑😑 باور اینکه انقدر بزرگ شدم برام سخته🤦!!! انگار همین دیروز بود که گیج و ویج افتاده بودم دنبال بابا برای کارهای ثبت نام ! یا همین دیروز که به جهت " یادگاری تا بماند روزگاری" از بستنی خوردن مان فیلم گرفتیم. دی! :D
خلاصه که بعد از بستنی من کوله به دوش راهی خونه شدم و بچه ها راهی کلاس... و دیگه گفتن نداره که طبق معمول سوار اتول مشدی مندلی بودم!!
حالا هم پشت میز تحریر چوبی دوست داشتنی م نشستم و دارم تایپ میکنم و همزمان به حرف های دیشب مامان فکر میکنم... وقتی براش از فکر هام گفتم... از نگرانی م درباره زنی که کنار مترو لواشک میفروشه... از گرسنگی مردی که کنار خیابون تسبیح میفروخت و من هیچی پول نقد همراهم نبود... اما جرات نکردم از ملی و راه های نرفته ش بگم( ! ) مامان بهم نگاه کرد و گفت دختر با این فکرها خودت داغون میکنی... گفتم از اینکه میدونم و نمیتونم کمک کنم شرمنده م... مامان گفت : وقتی نمیتونیم درستش کنیم با فکر کردن فرصت های دیگه هم گرفته میشه... و من دیدم چقدر این حرف درسته...
دیشب قبل از خواب با خودم گفتم خب باشه یک هفته غصه خوردی اما بگو ببینم بجز این قضیه که واقعا نمیتونی نقشی در بهبودش داشته باشی برای بقیه دغدغه های اجتماعی ت چه فکری داری؟! و نتیجه ی گفت و گوی منطقی با خودِ درونم این بود که چندتا راه حل به ذهنم رسید تا لااقل به سهم خودم قدمی برداشته باشم...
این چند وقت هر بار کسی بهم میگه از تو که کاری برنمیاد با خودم میگم: من اگر بنشینم... تو اگر بنشینی...
خلاصه که اومدم تا این نوید رو به خودم و تمام جامعه ی بشری بدم که.... ( یا حضرت باز یادم رفت !!!🤦)
بگذریم آقا...
راسی راسی!
با فیلترینگ تل گرام شیطوری...😈
ایرانی؟!
امضا:
شازده خانوم :)