سبکبالی!


شب های زیبا
شب های زیبا

سلام! من برگشتم!!! بعد از چند روزی استراحت... راستش انقدر توی ماه ها گذشته فشار و شدت برنامه هام زیاد شده بودن که واقعا با تمام وجود خلا چیزی رو در زندگیم حس میکنم... چیزی که فراتر از دویدن های هر روزه از این طرف به اون طرف باشه...😪

دلم لک زده بود برای چند روزی استراحت کردن فارغ از این همه هیاهو...

اما از اون جایی که همیشه در حال سخت گرفتن به خودم و کار کشیدن های بیشتر از ظرفیت و قدرت جسمانی م از بدنم هستم؛ حتی وقت هایی که هیچ کار مفیدی _ از نظر خود کمال گرام_ نمیکنم هم این اعمال فشار پا برجاست با کارهای متفاوت!

نمیدونم که دقیقا چی شد؟ نمیدونم از اون انرژی های منفی که خستگی رو تو وجودم موندگار کرد، بود یا از شدت فشار کاری بود که یهو بی دلیل از فضای مجازی و اینترنت متنفر شدم!

حالا که این چند وقت گذشته دارم با خودم فکر میکنم که راستی اگه اون روز اون جوری نمیشد شاید هیچ وقت به خودم مهلت استراحت نمیدادم! خیلی وقت بودم که دلم باز برای اون آرزوی قدیمی لَک زده بود.... میپرسین کدوم آرزو؟ البته شاید بشه بیشتر اسم حسرت رو روش گذاشت تا آرزو! اما خب !! همیشه توی دلم به حال بادکنک ها حسرت خوردم! دلم میخواست گاهی مثل یه بادکنک باشم رها و آزاد... پر بشم از خالی و رها باشم توی آغوش باد...

حالا که این چند روز روحم منو فرستاد به یه مرخصی اجباری حس میکنم که سبک شدم... بعد مدت ها، بدون عذاب وجدان از کارهای عقب افتاده م، بیرون رفتم... خوش گذروندم و حال و هوام عوض شد... از همه مهم تر همین دوری از فضای مجازی بود! به لطف فیلتر تلگرام حالا چت هام به دو سه نفر محدود شدن و سرم خلوت تره!

حالا روحم به یه ثباتی رسیده!

از اینا بگذریم! الان انقدر خاطره از این چند روز دارم که هی پشیمون میشم از ثبت شون انقدر که زیادن! ولی باز از اون طرف دلم میخواد بگم شون !

برای مدیریت این حجم از خاطره میخوام از دیروز شروع کنم و هر پست یه فلاش بک به قبل خواهم داشت!

دیروز ماری خودش دعوت کرد اتاقم ! با هم از کلاس برگشتیم رفتیم وسایل شام خریدیم، بعد چون هنوز یه نیم ساعت تا تایم شام سلف مونده بود بهش گفتم بیا یه گوشه بشینیم دوست دارم به آسمون نگاه کنم! انقدر آسمون دلبر شده بود که نگو و نپرس!!! موندم چجوری دلش میاد هر روز این حجم از زیبایی ش از ما دریغ کنه؟!! خلاصه که با آسمون داشتیم عکس میگرفتیم که یهو دیدم ابر بالای سرم شکل قلب شد!!! نشد دو سه تا عکس بیشتر ازش بندازیم که باد اومد و شکلش رو بهم زد! ماری به عکس گرفتن هاش ادامه داد تا بفرسته برای طاهر، منم نشستم و اول هی به گاز زدن ابر ها فکر کردم و بعد رفتم تو نخ مورچه های بال داری که داشتن بال هاشون رو میکندن!!!! خیلی صحنه ی زننده ای بود خاک تو سرشون:/ با دهنش بال هاش میکند! خب یکی نیس بهش بگه روانی جان بال هات بکنی که روی زمین له میشی زیر پا:/

خلاصه که اومدیم اتاقک و من و ماری هر دو سرگرم درست کردم شام بودیم... به زهرا و سمانه زنگ زدم اما جفتشون قرار بود شام رو بیرون بخورن :/ منم غذا ها رو ساندویچ کردم و زنگ زدم به دوستای کره ایم که دارم براتون شام میارم!

پیراهن هایی که شب قبلش زیر شُر شُر بارون خریده بودیم و تن کردیم و رفتیم که خودمون به مهمونی که خودمون دعوت کرده بودیم برسونیم!!! به شخصه میتونم بهتون بگم که این کره ای ها _ خصوصا دختراشون _ از کیوت ترین و یا به عبارتی با مزه ترین آدم هایی هستن که دیدم!

یا جین، گفت شام خورده، اما ها یانگ بهم گفت سر شب انقدر گرسنه بوده که فکر کرده ممکنه از گرسنگی بمیره! خلاصه که ایجور! کلی ذوق کرد !

کلی باهاشون درباره ی مسائل مختلف حرف زدم... یکم از عکس هاشون توی کره رو بهم نشون دادن و درباره ی رشته هاشون حرف زدیم...

وقتی عکس های مسافرت هاشون توی ایران دیدم ( ماشالله از خودمون بیشتر گشتن! ) گفتم شب کجا میخوابیدین؟ گفت خونه ی دوستمون! گفتم از بچه های دانشگاهن؟ کاشف به عمل اومد که نخیر! توی هر شهر برای خودشون دوست پیدا میکردن و میرفتن شب خونشون! همینقدر باحال!

یا جین میگفت، ایرانی ها خیلی با ما مهربونن، من واقعا باور دارم که ایرانی ها مهمون نوازن!

خلاصه که اینجوریاااااااااا

شب هم که برگشتیم سخاوتمندانه به مریم گفتم روی تخت بخوابه و خودم روی زمین، و از اون جایی که روی زمین خوابم نمیبره، تا صبح شونصد هزار بار بیدار شدم:/ بعد هم که باز نمیدونم با کدوم عقلی روز تعطیلم صبحانه زدم که مجبور شدم برم سلف! صبح رو هم که دیدم ماری از خواب بیدار نمیشه تا 11 صبر کردم بعد با تهدید بیدارش کردم!

ساعت دو رفتم استخر تا یکم تمرین 🐸 کنم! و بعد هم برگردم تا به سخنرانی خانوم " فریبا وفی " تو دانشکده برسم! اما انقدر توی جلسه گیج و منگ بودم که زهرا گفت برگرد برو بخواب! 😵

سخن آخر :

فکر کنم این اولین باره که انقدر بارون رو دوست دارم!

روزهای بارانی رو دوست دارم در حین قدم زدم زیر بارون، صد بار با خود نمیگم که از زیر بارون قدم زدن و خیس شدن بیزارم!

فکر کنم این اولین باره که زیر بارون با لبخند قدم میزنم و دلم نمیخواد این روزهای بارونی تموم بشن!

و این اولین باره که با اصرار خنده داری یک آرزوی تکراری رو هزار بار از خدا، خواستم!


با عرض شرمندگی از طولانی شدن سخنان گهربارم.

خدافظ.

پ.ن : هَپی رمضان راستی! خدایی نکرده همه که باز ناراحتی معده ندارن؟ 😂😌😂😌😂😌😂

پ.ن 2 :

گرچه میگویند شادی بهتر است...

دوست دارم گریه با لبخند را!

قیصر امین پور

امضا :

شازده خانوم:)


کپی هم نکنید مرسی اه :/

😌