زاویه دید، دانای کل


دختری که دیشب فقط با زور و سلام و صلوات سه ساعت خوابیده( اونم نه یه خواب عمیق یه چیزی در حد چرت زدن، که با صدای کشیدن برس روی موهای زهرا، همونم پاره شد! ) از صب بدنش رو هی به این طرف و اون طرف میکشوند... کلاس های مزاری رو مثل همیشه گوش نداد و بدو بدو تا ایستگاه اتوبوس دوید که تا به اتوبوس استخر برسه و بعد تا استخر دوید و میخواست بره از مربی ش به سرپرست شکایت کنه، چون جلسه ی پیش تماما مشغول صحبت کردن بود و به اون توجهی نمیکرد... و بعد دوستش که دید، به پیشنهاد دوستش گوش کرد که گفت : به هر آدمی یه فرصت دوباره بده! از شکایت بردن منصرف شد...

دختری که با کلی خستگی و شکم خالی امروز رو یه جوری شنا کرد انگار مسابقات در پیشه! بعد هم بدو بدو از استخر زد بیرون که به کلاسش برسه چون قرار بود استاد رو سوپرایز کنن... دیگه نفهمید چجوری رفت سلف و غذا گرفت و با پلاستیک غذا که ظرف توش ثابت نمی موند، انقدر درگیر شد تا رسید به کلاس...

بچه ها استاد رو معطل کردن تا کیک و گل برسه و دخترک هم تو این فاصله یکی از بی مزه ترین چلو خورشت قیمه های دنیا رو میخورد... استاد اومد و بعد هم بچه ها با کیک و گل و نخ شادی ( همون برف شادی ولی به صورت نخی، که بسیار مزخرف و کثیف میباشد) و استاد غافل گیر شد! بعد هم استاد که از اول برنامه ی بازی داشت، صندلی داغ رو برگزار کرد اما به اصرار ما فارسی نه انگلیسی!

شایان که رفت روی صندلی، دختر بهش گفت انقدر فامیلت قشنگه که از اولویت های ازدواجش شده فامیل خوشگل! بعد هم مسعود برگشت که اذیت کنه، دختر با خنده گفت ، تحقیق کردم داداش نداره خیالت راحت! استاد غش خنده شد که تا کجاها رفتی؟!!

بعد هم که تقریبا همه چی تموم شده بود دختر، انقدر به استاد عزیزش اصرار کرد تا استاد آوردش روی صندلی داغ! حرف های بچه ها جالب بود! لذت بخش بود و پر از انرژی های قشنگ!!! انقدر که دختر از ذوق پاهاش تکون میداد و شایان هم برای انتقاد گفت از همین لوس بازیات بدم میاد! استاد از بچه ها پرسید توی این چهار سال از دختر ناراحت شدین؟! همه گفتن نه! و دختر نمیدونست چقدر حس خوبیه اینکه چهار سال، انقدر رنجش بزرگی در کسی به وجود نیاورده که همه میگن نه!

هرچند سارا تمام مدت که دختر روی صندلی بود ساکت بود و وقتی که یک لحظه چشم به سارای اخمالو افتاد که زل زده بود بهش، خنده رو لبش ماسید – دختر نمیدونه چرا سارا انقدر همیشه باهاش رفتار تهاجمی داره؟؟! اما دخترک به رفتار خوبش با سارا ادامه میده –

بعد هم دختر تا خوابگاه رو دوید تا موبایلش رو برداره و کوله ش رو بذاره توی اتاقک و باز تند تند برگرده تا برسه به کلاس ترجمه... دخترک وقتی وارد اتاقک میشه هنوز لبخند داره و خوشحال و ذوق زده ست.... اما رفتار سرد و غیر مودبانه یه آدم خنده و خوشحالی رو ازش میگیره و جای همه ی اونها بهش انرژی های منفی و بد میده... دخترک هر چی سعی میکنه نمیتونه لبخند هاش رو پیدا کنه...

میره سر کلاس فرخی و به برگه نگاه میکنه که باید یه طومار ترجمه کنه و داره با نرجس حرف میزنه که چقدر اینا زیادن؟ متوجه سنگینی نگاهی میشه و سرش رو که بالا میاره استاد رو میبینه که با اخم بهش زل زده! تو دلش میگه اینم سومیش! دخترک سرش رو میندازه روی برگه و تا آخر ترجمه سرش رو بالا نمیاره! بعد هم برگه ش میده و از کلاس میزنه بیرون

تازه اون موقع ست که متوجه حجم خستگیش میشه... چشم های دخترک از خستگی سیاهی میرن و انقدر بی انرژی میشه که یه گوشه از راهرو ی دانشکده به دیوار تکیه میده و میشینه...

میره وضو میگیره تا نماز ظهرش رو بخونه و بعد بره سلف و تمام مدت به خودش قول خوابیدن رو میده...

توی نمازخونه، فکر هاش توی اینستا پست میکنه که :


" دراز کشیدم و در حالی که گیره ی مو داره حجمِ کمِ موهای نم دارم رو بر اثر جاذبه ی زمین میکشه

و توی ذهنم هم زمان دارم ردِ اون چند تا موی کشیده شده رو بر اساس محل درد، میگیرم...

از ذهنم میگذره

برای روزهایی مثل امروز که یک بیخوابی وحشتناک از شب قبل رو به دنبال خودشون یدک میکشن،

روزهایی که بیشتر از ظرفیت جسمم ازش کار میکشم...

فقط یک سوال لازم دارم تا به پوچ گرایی برسم! : " خب که چی؟! " "



هوا روشنه که دخترک خودش رو به اتاقک میکشونه و بدن خسته ش رو به تخت میسپره، اما هر چی تلاش میکنه خوابش نمیبره... هنوز انرژی های بد توی وجودشه و نمیتونه از شرش شون خلاص بشه، برای همین مدام خودش رو سرزنش میکنه که چرا انقدر نظرات بقیه برات مهمه ولشون کن لعنتی... اما گوشش بدهکار نیست...

هوا تاریک تاریکه... چراغ اتاق خاموشه و دخترک دست از مبارزه بر میداره و چشم بند رو از چشم هاش برمیداره... گرسنه و تشنه است و نماز نخونده...

.....

به داد دخترک میرسم... بلندش میکنم میبرم دست و روش رو میشورم و براش آبجوش میذارم و وعده ی دم نوش میدم... توی فاصله ی جوش آمدن آب و دم کشیدن دم نوش نماز میخونه و موهاش مرتب میکنه ...

لپ تاپ رو روشن میکنم تا امروز دخترک رو بنویسم... بنویسم که امروزش داشت خیلی خوب پیش میرفت! براش دعا میکنم امشب راحت بخوابه چون فردا جشن فارغ التحصیلیشه...

از وقتی دارم تایپ میکنم مدام این توی ذهنم داره میچرخه...


اینکه چقدر دل میخواد به آدما بگم ... امروز من حالم خیلی خوبه میشه خرابش نکنی؟

میتونی ناراحتم نکنی؟


امضا :

جودی ابوت.


کپی از مقالات تنها با هماهنگی نویسنده امکان پذیر است. متشکرم.