مسئله چیست؟!

تعطیلات آخر هفته ؟ تعطیلات وسط هفته ؟!

همیشه برام خنده دار بود که گوینده های خبر آخرین ساعات چهارشنبه برای بینندگان محترم آرزوی آخر هفته ی خوبی رو میکنند!

راستیَتش برای ما که شب و روزمون رو گم کردیم و سرمون توی غذا و سفر و مبلمان و سرویس آشپزخونه ی مردمه ( وی اشاراه ی نامحسوسی به اینستاگرام دارد! )

آره جونم برات بگه... میخوام بگم این آرزوهای قشنگ یه وقتایی به گروه خونی ما نمیخوره!

میخوام بگم ما خیلی وقته گم شدیم و فرق صبح آدینه رو با نون بربری نمیدونیم ( خودش را میگوید به شما برنخورد)

اما چرا؟ میپرسین چرا چی؟

چرا اینجوری شدیم؟ چرا حتی از برنامه ریزی برای تفریح کردن مون فراری هستیم؟ ( کلا از برنامه ریزی فراری هستیم)

من خودم به شخصه خیلی آدم حساسی بودم و هستم... آدمی که استاد حواله کردن کارهاش به فردا بود. اما از یه جایی به بعد ایستادم جلوی باورهای غلطم... و نمیدونید اعتراف به این که اشتباه فکر میکردی، در برابر خودت چقدر سخته!

خودم رو عادت دادم به کوهنوردی های جمعه... به بیرون رفتن با دوستام... به اینکه قبل خواب لیست کارهام رو یادداشت کنم!

خودم رو مجبور کردم که دوباره با کاغذ آشتی کنم... یه جا گفتم بسه هر چقدر توی یادداشت های گوشی لیست کارهایی رو نوشتم که هیچ وقت انجام ندادم... پس یه دفترچه برداشتم و به خودم گفتم باید با خط خودت روی برگه کاغذ بنویسی تا متعهد بشی... تا لااقل اگر هم نشد انجام بدی بدونی چه خبره !

میدونین... این نظر شخصی منه... ما ایرانی ها اکثرمون ( از ژن های خوب فاکتور بگیرید، خودمان را میگویم !) از کمبود اعتماد به خودمون رنج میبریم...

از این درد عمیق که همه گوشه ی دلمون داریم... اینکه خودمون رو قبول نداریم...

همین واژه ی آشنای غرب زدگی رو میگم... فکر میکنین این از کجا میاد؟ اینکه من تمام سعیم رو بکنم شبیه کسایی بشم که هیچ چیزشون شبیه من نیست!

خب بذارین همینجا باز هم یه پرانتز رو باز کنم! من... شما... هیچ وقت تمام سعی مون رو نکردیم! جز توی این زمینه که وقتی هم بخوایم تمام سعی مون رو بکنیم میگردیم و میگردیم و آسون ترین چیز رو پیدا میکنیم!

آسان ترین چیز برای ما در مبحث غرب زدگی میشود مبلمان لوکس و سرویس آشپزخانه ی بریتیش و کفش مارک فلان و لباس اسپرت مارک بهمان ( اکثرا فقط جلسه اول باشگاه لباس را به تن مبارک کرده و بعدا به علت گرفتگی عضلات از دنیای ورزش خداحافظی میکند)

سرم از این سوال های تکراری پره !

اینکه چرا از جامعه غرب روحیه کار تیمی شون رو یاد نمیگیرم؟ چرا همیشه از پیشرفت بقیه ناراحتیم ؟

چرا به جای خرید سرویس آشپزخانه ی بریتیش تلاش نمیکنیم زبان انگلیسی رو یاد بگیریم؟

چرا تو سن 40 سالگی یه جوری دل مرده و رنگ و رو باخته ایم انگار 80 سال بدبختی پشت سر گذاشتیم؟

یا برعکس خودمون و پشت آرایش های غلیظی پنهان میکنیم که انگار قراره اون کرم و آرایش یک تنه تمام عیوب اکتسابی ما رو پوشش بده ؟

چرا دائم پیام هایی رو فوروارد میکنیم که حتی کامل نخوندیمش؟

چرا فراموش کردیم کی هستیم؟

خون چه کسانی تو رگ هامون میجوشه؟


سرم پر شده از این سوال های بی جواب...

سرم سنگین شده از گم شدن مون...

اینکه گم شدیم و راه رو نمیپرسیم...


یاد این بیت حافظ افتادم :

در بیابان فنا گم شدن آخر تا چند؟

ره بپرسیم مگر پی به مهمات بریم


چرا حتی بلد نیستیم یه شعر حافظ رو بدون غلط بخونیم؟؟؟


پ.ن: میخواستم از این دو روز تعطیلات وسط هفته م حرف بزنم، ببین بحث به کجا کشیده شد!


اما در نهایت به قول شاعر مورد علاقه م علی اصغر داوری ترشیزی

به هیچ کس نخورد بَر که صحبت از خود ماست

جناب آینه! من روی صحبتم به شماست!

دی :D

امضا :

شازده خانوم