من اگر بنشینم... تو اگر بنشینی..

بعد از گذاشتن پست قبلی کمی استراحت کردم و بعد از مدت ها به پیشنهاد مامان" که هوا خیلی خوبه بریم بیرون" لباس پوشیدیم و راهی شدیم که بریم آب و هوایی عوض کنیم...

سوار ماشین شدیم و توی راه یه هندوانه گرفتیم که حسابی دلش خون بود ! زدیم به دل کوه و طبیعت... پنجره ها باز بود و هوای خنک بهار میخورد به صورت مون... با خودم آهنگ زمزمه میکردم و منتظر بودم که آقای پدر ماشین رو جایی نگه دارن تا برم و کفش و جوراب رو از پا بکَنم و پاهام رو مهمون آب خنک رودخونه بکنم...

سرتون درد نیارم پایین رفتیم و نشستیم و از زلالی آب رودخونه کیفور بودم! هندوونه شکستیم و کنارآب زلال رودخونه زدیم بر بدن!

چشم تون روز بد نبینه! رفتم دور و اطراف چرخی بزنم که دیدم هر جا که نگاه میکنم پر شده بود از پوست چیپس و پفک و پوست هندوانه و بطری نوشابه...


سعی کردم چیزی رو به نمایش بگذارم که در عصبانیتم شریک نشید!!!
سعی کردم چیزی رو به نمایش بگذارم که در عصبانیتم شریک نشید!!!

خدای من... خدای من... هر جوری که فکر میکنم بعضی از آدم ها رو نمیتونم درک کنم... از هر زاویه ای که نگاه میکنم نمیفهمم شون... نمیفهمم چطور یه نفر میتونه انقدر فقط و فقط خودش رو ببینه؟!؟!

استادی داریم که گیاه خواره، همیشه میگه نمیتونه درک کنه چرا انسان انقدر مغروره که فکر میکنه طبیعت برای اون آفریده شده، پس اون میتونه هر بلایی که خواست سرش بیاره و حتی عذاب وجدان هم نگیره؟!

دو سه بار از عرض رودخونه کم آب رد شدم... خیلی جلوی خودم رو گرفتم که گریه نکنم... همش با خودم تکرار میکردم : وَمَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یَرَهُ ، بعد به مامان گفتم پس کجاست این شر، تا ببینند؟! با مامان نشسته بودیم و فقط به این فکر میکردیم که چطوری ممکنه بعضی آدم ها این حجم از بی شعوری و نفهمی رو هر روز با خودشون جا به جا کنند؟! هیچ پلاستیکی با خودمون نیاورده بودیم، فقط همون پلاستیک هندوانه بود که اون هم برای پوست های هندوانه بود تا به خونه برگردونیم...

یکم دیگه چرخ زدم و از بین زباله هایی که زیر سنگ قایم کرده بودند!( باورتون میشه به ذهن این بشر چه ترفند های چندش آوری میرسه؟!) یه پلاستیک پیدا کردم و سعی کردم تا جایی که میتونم زباله های داخل رودخونه رو جمع کنم... لااقل تا جایی که حجم پلاستیک اجازه میداد، با دست خالی زباله های آدم های قبلی رو جمع کردم تا شب بتونم راحت بخوابم و با وجدانم درگیر نشم که چرا تا جایی که در توانم بود کاری برای بهبود شرایط انجام ندادم؟! بعد هم زباله هایی که جمع کردیم و هرچی دیگه که تونستیم رو آوردیم بالا و بردیم داخل ماشین، که بر گردونیم به شهر...

با مامان همش بحث همین بود... مامان میگفت: "باید فرهنگ سازی بشه، اتفاقا این دسته از آدم ها بیشتر اهل وقت تلف کردن در تلگرام هستن..." گفتم مامان چه خبر داری؟! اصلا یه کمپین برای روز 13 به در، بازیگر ها راه انداخته بودن با این مضمون که کنار وسایل پیک نیک یه پلاستیک زباله هم با خودت ببر و زباله هاتُ جمع کن! نتیجه هم این شد که علیرام نورایی روز 14 یه عکس استوری کرد، از رودخونه ای که سرتاسر پر از زباله شده بود!

گفتم اینجاست که میفهمم پدر و مادر شدن چقدر سخته! من اگه طبیعت دوست هستم و طبیعت رو به هیچ وجه آلوده نمیکنم برای تربیتی بود که از طرف شما و بابا داشتم... یادم میاد بچه که بودم حتی اگه برگی از درخت میکندم، مامان برام توضیح میداد که درخت جون داره و من نباید اذیتش کنم! اگه چنین افردای وجود دارند نشون دهنده ی تربیت افتضاح والدین شونه!

وقتی خانواده ام رو میبینم که مادرم برای اینکه فیش بانکی رو داخل سطل زباله انداختم میاد و بهم گوشزد میکنه که حتی فیش بانکی هم کاغذه و کاغذ زباله نیست! تعجب میکنم چطور بعضی آدم ها میتونن اینجوری رفتار کنند و حتی نفهمند کارشون اشتباهه؟!

خلاصه که رفته بودیم خوش بگذرونیم... به معنای واقعی کلمه کوفتمون شد! بعد از جمع کردن زباله هم به مامان گفتم بریم که فقط دارم هر لحظه از شدت عصبانیت به مرز انفجار میرسم...

آخر هم تصمیم گرفتم انشالله تابستانی که در پیش هست هر هفته با داداشم بیایم دو نفری توی طبیعت و زباله ها رو جمع کنیم...


یادمه یه بار داشتیم با بچه ها از دانشگاه خارج میشدیم که بریم ایستگاه اتوبوس... در مقابلم یه آقای جوون با تیپ اسپرت و خیلی مرتب رو دیدم که معلوم بود از ورزش اومده... داشت دلستر میخورد... چون مقابل هم بودم نظرم رو جلب کرد... نوشیدنی ش که تموم شد خیلی عادی بطری ش رو پرت کرد توی چمن های دانشگاه! رفتم جلو و گفتم آقای محترم اونجا دانشگاه بود نه سطل زباله ی شما! با تعجب برگشت، گفتم لطف میکنید اگه زباله تون توی دانشگاه نندازید! گفت با منی؟! گفتم بله... چند نفر هم با تعجب به ما نگاه میکردن... خواست کم نیاره گفت: تو سطل آشغال نشونم بده تا بندازمش اون جا! دو تا سطل زباله که دقیقا ده قدم پشت سر و جلوی روش بود نشونش دادم و گفتم اتفاقا هست! و توی جوابم گفت : دلم میخواد آشغالم هر جایی دوست دارم بندازم! منم سری به تاسف نشون دادم و راهم کشیدم و رفتم...


من بسیار به این شعار معتقدم که برای تغییر جهان باید تغییر رو از خودت شروع کنی!

آدم هایی که حتی در خانواده درستی بزرگ نشدن هم در صورتی که مطالعه داشته باشند متوجه اشتباهات شون میشن... مشکل اینجاست که ما مطالعه رو از خودمون گرفتیم...

مشکل اینجاست که ما فکر کردن رو از خودمون دریغ میکنیم...

از هر کسی که این پست رو میخونه صمیمانه تقاضا دارم... هر جایی که هست شروع کنه به ترویج خوبی ها و قشنگی ها در دنیا...

ما در برابر این دنیا مسئولیم! در برابر هدیه طبیعت که به ما ارزانی شده باید پاسخگو باشیم! پس گاهی در این دنیا باید بعضی ها جورِ نفهمیِ بعضی دیگر رو بکشند...

اشکالی نداره... این میشه زکات فهم و شعوری که خدا به ما داده!!!

شاعر میفرماد: من اگر بنشینم... تو اگر بنشینی... چه کسی برخیزد؟!

خوب باشیم! مرسی!

امضا:

شازده خانوم :)