هجوم افکار مبارک

حالا که دارم مینویسم روی تخت نشستم و مثل کارتون دوران بچگی مون که هزار تا ستاره دور سر طرف میچرخه

هزار تا ستاره دور سرم میچرخه ! با این تفاوت که سرم به جایی نخورده بلکه طبق معمول هزار تا فکر به مغزم هجوم آورده!

شجریان داره توی گوش چه چه میزنه...

گاهی نگاهم رو از پنجره به بیرون می اندازم و گاهی به عادت دست هام رو صاف روی کیبورد میگذارم و فکر میکنم!

دارم به این فکر میکنم که چقدر فکر میکنم و از این فکر خنده م میگیره!

گاهی مامان با نگرانی میگه باز که دیشب بیدار بودی و من فقط یه جواب دارم : داشتم فکر میکردم!

بعد مامان تو چشم هام صاف زل میزنه و میگه عمه جان تون فیلم میدیدن؟ و باز باید توضیح بدم که فیلم میبینم که فکر نکنم

و مامان با این جواب ساکتم میکنه که فیلم ببینی که باز به فیلمه فکر میکنی و نمیخوابی!

هیچ وقت همون لحظه قادر به درک مامان نیستم! و همینطور بابا... میدونی چی میگم ؟ باید یکم بگذره تا بفهمم که اگه یه روز خودم مادر بشم و ببینم دخترم تا 4 صبح بیداره شب ها از فکر نخوابیدن اون خوابم نمیبره !

میبینین! حتی وقتی مادر هم بشم این عادت دست از سرم برنمیداره !

یعنی حتی اون روزایی که ذهنم واقعا چیزی برای فکر کردن نداره ، یهو بفهم میگه هی یو! نظرت چیه درباره خطرات سوخت ناقص بنزین بر نازک شدن لایه ازن فکر کنیم؟

منم میگم اوکی فکر کنیم :|

خلاصه که الان کلا یادم رفت چی میخواستم بگم...

حالا بعد از چه چه های شجریان ، یه آهنگ پاپ فرانسوی داره توی گوشم چیزای عجیب و غریب میگه! یعنی وقتی موزیک پلیرت میذاری رو پخش تصادفی تازه میفهمی چقدر آهنگ بیخود گوشه مموری ت جا خوش کرده!

اینجوریا دیگه....

بشه که یه روز برسه و افکار وقتی به مغزت تشریف میارن توی صف مرتب پشت سر هم دیگه بایستند تا بتوانیم به همه یآنها رسیدگی بنماییم ::)