هذیان!

بیحوصلگی هایم!
بیحوصلگی هایم!

روز های عجیبی رو میگذرونم... و این پست از اون دسته پست ها ست که " مینویسم تا فراموش کنم!" از اون دسته روزهایی که دوست داری پتو رو تا زیر گلوت بالا بکشی و تمام برنامه ریزی هات رو از کوچیک و بزرگ بیخیال بشی... بیخیال درس و کلاس و تمرین و کارهات...

خیلی گیج و ویجم! شاید همین یه جمله بتونه تمام سرگردونی م رو در خودش جا بده!

چشم هام رو که میبندم یه نفر گوشه ی ذهنم دلش برای گذشته ها تنگ میشه... دلش برای تمام اتفاقات کوچیکی که یه روزی فکر میکردم چقدر بزرگن!

سرگردونم و دلم میخواد زمان متوقف بشه.... انقدر که سرگیجه ی روحم آروم بگیره...

سرگردونم و نمیدونم چی میخوام؟!

هوای سرد این چند روز هم منو بیشتر مات و مبهوت کرده! انگاری شدم مثل همین فصل بهار... یهو یه سرما عجیب زده به جونم... مثل همین بهار شدم! یه شب انقدر سرد شد که فرداش شکوفه هام یادم رفت!

دلم پیاده روی میخواد، اما سرما رو بهانه میکنم و راهم به سمت خوابگاه کج میکنم... مریم سر کلاس هی نگام میکرد و میگفت چی شده حواست نیست ؟! امروز هم سر ارائه یکی از بچه ها دوبار جوابش یه جوری دادم که فاطمه بهم تذکر داد داری بد باهاش حرف میزنی!

انگار در من یک نفر عصبانیه... یک نفر گم شده... و یک نفر تمام شب رو گریه کرده!

شاید بشه اینجوری حس و حالم رو توضیح بدم... شاید هم دارم اشتباه میکنم!

دلم یه فیلم قشنگ میخواد، هی میرم هارد رو در میارم و وصل میکنم و اسم فیلم ها رو نگاه میکنم و نمیدونم کدوم رو ببینم؟!

میدونم زمان لازم دارم تا دوباره حالم اوکی بشه! اما بد ترین اتفاق این وقت ها اینه که یکهو تمام کارهایی که باید انجام میدادی به مغزت هجوم میاره و باعث میشه از اینکه از انجام دادن شون شونه خالی کردی دچار عذاب وجدان بشی!

دلم میخواد چند روزی از همه چیز فاصله بگیرم! پاشم برم یه جایی که هیچ کس حتی یک بار هم چهره من رو ندیده باشه...

یه جور دلتنگی عجیب هم هی به دلم چنگ میزنه! اما نمیدونم دقیقا دلتنگ کی یا چی؟!

یه جورایی میدونم چرا اینجوری ام اما نمیخوام تاییدش کنم! اکثر ما همینطوریم! دقیقا وقتی که میگیم نمیدونیم چرا حال مون خوش نیست؛ میدونیم درد اصلی چیه و کجاست!

توی راه رفتن به سلف ده بار به خودم گفتم سعی کن حال بدت رو ندید بگیری... نوشتن اینجور وقت ها عالیه... اما چه بهتر که میشد با یک نفر حرف زد...

حرف زد و پشیمون نشد!

این نیز بگذرد! و فردا روز قشنگ تری خواهد بود...

خدا را چه دیدی؟! شاید هم همین امشب!

امضا:

شازده خانوم:)

بعدا نوشت : دارم یه ویس از خسرو شکیبایی گوش میدم از سید علی صالحی اینجا یه جمله ی جالب گفت :

دارم هی پا به پای نرفتن صبوری میکنم! صبوری میکنم تا تمام کلمات عاقل شوند ! صبوری میکنم تا ترنم نام تو در ترانه کاملتر شود !