وقتی نطق مان ( بالاخره ) باز میشود!


این ترم برنامه ی کلاسی مون سه تا برنامه است که در تضاد کامل با هم هستش! مثلا شلوغ ترین روز زهرا روز بیکاری منه و شلوغ ترین روز من زهرا توی اتاق دراز کشیده و خنده ی قشنگش روی لب هاشه و گاهی پست های اینستا رو لایک میکنه... اما چیزی که از نظر اونا به شانس تعبیر میشه اینه که این ترم هیچ کلاس 8 صبحی ندارم! هرچند من خودم با ریتم کلاس های صبح بیشتر حال میکنم تا این که بخواد قشنگ ترین قسمت روزم که بعد از ظهر هاست ازم گرفته بشه...

روزهایی مثل امروز که جوری صبحانه م رو لغو رزرو میکنم انگار دارم نفت ملی میکنم، تا ساعتای 9 میخوابم ( اگه کلاغه بذاره ) بعد از جام بلند میشم که دست و رویی بشورم و کتری بذارم... و امان امان از وقتی که کتری بذارم! کتری گذاشتن همانا و چای دم کردن همانا! همیشه باید چای رو خودم دم کنم و الا به دلم نمیشینه!

تو فاصله ی دم کشیدن چای موهام شونه میکنم و به خودم قول میدم که صبحانه بخورم! بعد لپ تاپ روشن میکنم که آهنگ بذارم اما میشه که مثل امروز بعد از یک ساعت روشن کردن لپ تاپ یادم میره چرا روشنش کردم؟! لپ تاپ رو، روی پام میذارم و فلاسک لعنتی میارم کنارم... و حالا چای نخور کی بخور؟!! یک فنجون دو فنجون... عه داره حجم چای فلاسک کم میشه؟!!!! سریع توی فلاسک آبجوش میریزم!!! گاهی که یکی از بچه ها میاد اتاق بهش میگم ترو خدا بیا اینو از کنار دستم بردار! بعد میگم ولی پیمانه رو قبلش پر کن!

به قول شاعر گفتنی.... من بنده ی آن دمم که ساقی گوید/ یک جام دگر بگیر و من نتوانم!!!

خلاصه که اینجور! اون نخورده مستی که میگن منما! اونم ازون بد مست هاش!

دیروز داشتم تو گروه با فاطمه و نرجس حرف میزدم قرار شده کلاس مهران جون رو نریم!!! منم تا یک و نیم یکم با خودم و وجدانم کلنجار رفتم و در نهایت گفتم چرا وقتی خود استاد برای کلاسش ارزش قائل نیست من براش ارزش قائل بشم؟؟

فاطمه اون روز تو سلف وقتی داشتم با بیخیالی غذا میخوردم در حالی که کلاس دیر شده بود بهم گفت جدیدا اصلا برات مهم نیست که به کلاسا دیر برسی نه ؟؟! ( الان فکر میکنم یک ساله که وقتی ده دقیقه از شروع کلاس گذشته و در میزنم همه ی بچه ها میدونن کی پشت دره! منم با نگاه گربه ی شرک به استاد روز بخیر میگم و پشتم که به استاد شد یهو نیشم تا بنا گوش باز میشه و آروم میگم سلام شایان! اونم کم نمیذاره و تا نشستنم ادا در میاره! بین ادا های شایان به بقیه هم سلام میکنم وکلاس متوقف میشه به یُمن ورودم! )

خلااااااااااااااااصه که بعد از این پرانتز طولانی باید بگم که در جواب فاطمه گفتم : در واقع خیلی وقته که چیزهای مهم برام بی اهمیت شدن و چیز های بی اهمیت مهم!

کلاس مهران که پیچوندم و سلف رو رفتم، برگشتم تا تو این طرح پزشکی قد و وزن و فشار خون اینا رو چک کنم... هی بابا هی بابا!!! این طرح پارسال هم اجرا شد و خیلی دقیق و عالی بود... امسال رفتم اول که سرپرست گفت دارن ناهار میخورن، گفتم میرم رو چمن ها میشینم تا بیان...

آقا چشم تون روز بد نبینه!!! رفتم تو اتاق نشستم پیش این دخترا ( قیافه شون اینجوری بود که انگار با کتک نشوند نشونده بودن شون پشت میز!) دختره در حالی که قشنگ از غذای ظهر سنگین شده بود نگاهم کرد و گفت خب اومدی چکار؟!

من : ( ای خدا دیگه این چه جورشه دیگه؟! ) سلام خسته نباشین اومدم برا تست فلان و پیشمدان!

دختره : آهـــــــــــــــــــــا ( یه خمیازه رو در این "آها" جا بدین) البته تست پیشمدان نیست در واقع تست بهمانه! :}

بعد هم همکارش با بی میلی ازم فشار خون گرفت... باز فشار خون ثبت کردن میگه خب کار دیگه ای هم داری؟!

من : ( نه دیگه ببخشید مزاحم شدم میخواین رفع زحمت کنم؟! :/ ) بله اگه ممکنه تست قند خون !

باز یه ده دقیقه با دستگاه قند خون که گویا خراب بود و اینا هم بلدش نبودن ور رفت همکارش... بعد دختره سوزن در آورد که انگشتم سوزن بزنه... چشماشو بست منم انگشتم گرفتم و پوکر فیس طور بهش نگاه میکردم... چشماشو بست سوزن آورد زد به انگشتم گفت آآآآآآآآآآآخ ببخشید دردت اومد؟؟

من : هنوز نزدین ها! :/

دختره : عه راس میگی که!!!

سوزن قند خون : کی منو بیدار کرده؟! :|

بعد هم دفه ی دوم جوری سوزن رو زد که روی انگشت اشاره م تا آخر شب یه دایره کوچیک کبود شده بود! باورتون میشه کبـــــــــــــــــــود شده بود و درد میکرد؟!!!!

تا اینجا که سرتون درد اومد بسه! بقیه ی دیروز پر ماجرا باشه برای شب!

الان باید برم سلف و بعد هم کلاس شنا...

چقد صبح دلم میخواست برم کتابخونه... اما گرفتار چای شدم! حالا هم خیلی دلم پیاده روی تا حرم رو میخواد، گشتن تو کوچه پس کوچه های اطراف حرم... بوی سیگارهای عصبی مغازه دارها، هتل درویشی و فاصله ای که با درهاش بین آدم هایی توی خیابون و آدم هایی داخلش ایجاد کرده!!! اون بقالی قدیمی که با پیرمرده رفیق شدم بس که یبار ذوق مغازه ی قدیمی ش داشتم!!

امیدوارم دیگه از زیر این یکی شونه خالی نکنم!!!

دلم حرف زدن درباره ی رویاهام رو میخواد به زودی اینجا مینویسم شون!

امضا:

جودی ابوت جان :)

بعدا نوشت : تاحالا صدای بیل و تیشه و ازین مته ها که زمین سوراخ میکنه رو با آهنگ " مداد رنگی" ابی، امتحان کردین؟ :|||| :)))