چگونه خوشحال باشیم؟ 🤔

چگونه خوشحال باشیم؟ 🤔

به نام خدا ! به هر طریقی که میتوانید! 😎



خوشحالی!
خوشحالی!

نه اینکه آدم منفی نگری باشم ها نه! اما خب راستش رو بخواهید بدونید من در هیچ مقطعی از زندگی آدمی نبودم که راحت گیر باشه ! همیشه از بچگی بابا در گوش زمزمه میکرد که : گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع / سخت میگیرد جهان بر مردمان سخت کوش!

و البته قبلا هم به خدمت شریفتان عرض کرده ام که بنده نیز در زمینه ی عبرت نیاموختن، ید طولایی دارم ! دی :D

خب میخواستم از این مقدمه به این مهم عارض شوم که به نظر من خیلی مهم است آدم صبحش را چگونه شروع بنُماید! مثلا امروز که من چشمم گشاییدم (!) دیدم نورهای خورشید خانوم لم دادن روی برگ های اقاقیای پنجره ی اتاقک، و یک نسیم مطبوعی هم در حال وزیدن می باشد و همچنین به جهت 7 ساعت خواب شب ( که از عجایب نادر در مورد این جانب است ) بسیار سیر خواب شده بودم.

من اصلا هیچی نمیگم شما والا خودتون قضاوت کنین آیا در چنین صبحی که خورشید انقدر طلایی رنگ دارد دلبری میکند، نباید همه چیز رو به فال نیک گرفت؟ آیا نباید بر خواست و در آینه به خود لبخند زد و بعد چای دارچین دم کرد و در فاصله ی دم کشیدن چای اِبی گذاشت و موهای خود را شانه کرد؟!

من از شما میپرسم آیا در چنین روز قشنگی نباید تمام اعصاب خوردی های دیروز را که به جهت بی مسئولیتی یک نفر دیگر به وجود آمده به سطل زباله ی ذهن حواله کرد؟ خب البته ببخشید که منتظر جوابتان نماندم و ریختم بیرون هرچی فکر منفیه!

و برای بار سوم از شما میپرسم : آیا در چنین روز دلبری نباید بلند شد، لباس قشنگ پوشید، به صورت لبخند پاشید، وسایل را جمع کرد و خود را به دلبر ترین مکان ممکن رسانید؟

خب... الان من در دلبرترین مکان ممکن نشستم... یک لبخند ملیح مهمان ناخوانده ی صورتم شده و حالم خوبه!

خب! میتونید حدس بزنید دلبر ترین مکان ممکن برای من کجاست؟!

کتابخانه! نمیدونید چه لذتی داره تنفس در اینجا! انگار روح و جسمم هم زمان دارن نفس میکشن!

لباس پوشیدم اومدم اینجا و دم گیت ورودی هم دوباره مچم در حین ارتکاب جرم گرفته شد! ( هر بار قیافه من دیدنیه! ) میپرسین چه جرمی؟ والا به خدا تقصیر من نیست... نمیدونم این قانون مسخره ی نبردن کیف به کتابخونه رو کی گذاشته؟ البته قانون درستیه . مقصود من بردن کیف لپ تاپه... یه کیف لپ تاپ که عملا خود لپ تاپ هم توش به زور جا میشه چرا باید مانعش شد؟

امروز اون آقا مهربونه مسئول بود ( البته اینکه میگم مهربون از این جهته که توی ذهنم به نظر یه آدم مهربونه وگرنه هر وقت من دیدمش برای جواب سلامم حتی سرش بالا نیاورده! ) خلاصه که من در حالی که قیافه ی درمانده ای شبیه قیافه یِ کارگرانِ رنجورِ مزارعِ پنبه در امریکا رو به خودم گرفته بودم بهش گفتم کیف لپ تاپ رو نمیشه ببرم؟ که باز هم بدون نگاه کردن بهم گفت مشکلی نیست!

و خب لازم به گفتن نیست که قیافه من در کسری از ثانیه از یک کارگر رنج کشیده به همان شازده خانوم همیشگی تغییر کرد. تا خدایی نکرده از شان و منزلت مان کاسته نشود 🙂

در همین حال که سرخوش داشتم وسایلم رو به داخل کیف برمیگردوندم یهو مسئول بخش کیف ها مثل جن بو داده سر رسید و گفت نه کیف نبرین خانوم. آقا مارو میگی :/ قیافه م تبدیل شد به : تو از کجا پیدات شد آخه؟! 🙄

گفتم خب این که جا نداره... 🙃 پیرمرد بنده ی خدا گفت آخه بقیه شاکی میشن و میخوان کیف شون ببرن... دیگه منم که دیدم بزرگواری و گذشت، از همیشه سرآمد خصائص اخلاقی ما به عنوان یک شازده خانوم بوده، از سر رافت با این مرد پیر برخورد کرده 🤗، سپس نزدیک به شونصد عدد وسیله را روی لپ تاپ گذاشته و چون کارگری رنج کشیده که وقت غروب از مزرعه به خانه می آید در افق محو شدیم... 🤕

بعد هم که اومدم و وسایل گذاشتم و رفتم چنتا کتاب از قفسه ها برداشتم که با اجازه شما پا روی پا نهاده و شعر و داستان بزنیم بر بدن که حالمان از این هم بهتر شود!

حالا هم قریب به یک ساعت شده که هندزفری رو بدون آهنگ در گوش گذاشتم و به قول نرجس دادم هوا گوش میدم!😀

کاری اگر ندارین من برم با یک زاویه جدید از شخصیت سعید بیابانکی آشنا بشم! تا حالا طنز هاش نخوندم!

امضا:

شازده خانوم:)