گویا ادامه داشت!


تصمیم تو چیه؟!
تصمیم تو چیه؟!

من همیشه در تمام زندگیم بارها و بارها به این نتیجه نائل گردیده ام که بسیاری از حالات و شرایط و به تبع آن نتایجی که در طول زندگی به دست می آید فقط و فقط نتیجه ی انتخاب ماست! مثلا اینکه من امروز انتخاب کردم که بعد از خوردن غذا لم بدهم و هی از اینستاگرام لشکر کشی کنم و به تلگرام و باز در تلگرام قشون خودم را آماده باش برای حمله به اینستا نگه دارم، و بعد خسته از این لشکر کشی ها، انقدر تلفات بدهم که دیگر نای بیرون رفته نداشته باشم...! ( الان متوجه لب کلام که شدید فرزندانم؟!) این تصمیمی بود که من گرفتم، که اجازه بدم خستگی و انرژی های منفی من رو احاطه کنن و خودم برم جلو و بگم " قربانی امشب خود من هستم! " !

اما من امشب یک تصمیم آنی دیگه هم گرفتم! درست بعد از پست قبلی؛ نمیدونم چطور شد که یکهو صدای خنده ی بچه ها در محوطه دلم رو برد و دلم کشید برم و یکم روی چمن ها قدم بزنم! البته فکر کنم دلیل اصلی این بود که یهو از جام بلند شدم و اطرافم رو مرتب کردم! همین میز کنار تخت من اگه روزی صدبار هم مرتب بشه باز در یک چشم به هم زدن انگار بازار شامه! توی یه مقاله میخوندم اتاق نامرتب میتونه خودش باعث تنش و کسالت بشه! و البته ناگفته نماند که مرتب کردن و نظم دادن به اتاق ها و تا کردن وسایل بسیاااااااااار در نظم بخشیدن به مشغله های ذهنی من موثر میباشدندی!

خلاصه که نتیجه ش این شد که ژاکت خاکستری م انداختم روی دوشم و رفتم بیرون! از کنار قاصدک های خود رو گذشتم و روی نیمکت وسط چمن ها نشستم... بعد هم دلم کشید که بیشتر به آسمون مه آلود امشب خیره بشم... در نتیجه روی نیمکت دراز کشیدم و بیخیال گربه هایی شدم که قبلا حسابی روی این نیمکت چُرت زدن! بعد از اون هم یکم دیگه راه رفتم و عطر این اقاقیا های لعنتی رو فرستادم توی ریه هام و از روی شکوفه های خشک شده شون رد شدم... یکم ورزش کردم... اومدم توی اتاقک و آب خوردم و دوباره رفتم یکم دیگه هم ورزش کردم! بعد هم برگشتم بالا با خودم فکر کردم درست نیست که نیام و این نکته رو به خودم و شما یادآوری نکنم!

حرفی که میزنم برای خودم هم بیرحمانه است اما!

هر حالی که داریم هر نتیجه ای که از اون حال ناشی میشه فقط و فقط به انتخاب خودمون بستگی داره! اگر یک روز با خاطره ی کلی غم به پایان رسید؛ کسانی که باعث شدن اون خاطرات در ما به وجود بیان به اندازه ای گناهکار نیستن، تا مایی که تصمیم گرفتیم اجازه بدیم اون افکار و خاطرات لحظه لحظه مون رو درگیر کنه!

هیچ چیز برای آدم ها خطرناک تر از نشستن نیست!!! باید بلند شد... حتی اگه شده به قدر شستن دست و صورت و نوشیدن ی لیوان آب! بادی از جایی که هستیم حرکت کنیم!

حالا که این حرف ها رو زدم قدری سبک تر شدم!

حالا که انتخاب خودم رو به انتخابی تغییر دادم که حالم رو عوض کرد!!!

عجب شب پر رمز و رازی هست امشب! فقط یه بارون کم داره برای اومدن!!


پ.ن: مریم پیام داد و یهو ازم پرسید حالت خوبه؟ ( همون موقع که پست قبل رو گذاشتم) منم تو جوابش گفتم آره... الان بهش پی ام دادم که حالا حالم خوبه! گفتم بیام راستش بهت بگم که بی عذاب وجدان دروغ گفتن بخوابم!

خلاصه که ایجور!

امضا:

جودی ابوت:)