دانلود رمان جهنم بی همتا



برای دانلود رمان صفحه ما را دنبال کنید

خلاصه ای از رمان *جهنم بی همتا *

نبات!

اسمیه که مادرم برام انتخاب کرده.

جز انتخاب اسمی که البته ناگفته نماند من هیچ نقشی درش نداشتم؛ خیلی جاها، به تصمیم مادرم یا بهتره بگم به اجبار مادرم پیش رفتم.

درست مثل انتخاب رشته و قبولی در دانشگاه پزشکی.


شاید اسمم یکم براتون خاص باشه.

ولی اشتباه نکنید؛ من یه دختر معمولی ام،

خیلی معمولی‌تر از اکثر دختران سرزمینم.


درست مثل همونایی که چهره‌‌ی جذابی ندارن پس عشق در یک نگاه برای من همونقدر غیرممکنه که بغل گرفتن یک جوجه تیغی می‌تونه محال باشه.

توی خانواده ثروتمندی هم چشم به جهان نگشودم که تفریحات خاصی داشته باشم.

زندگی من پر شده از روزمرگی و باز تکرار همون روزمرگی ها.


داستان زندگی من

نه شبیه سریال‌هاییه که هر هفته انتظار قسمت جدید رو‌ می‌کشی و نه قصه‌‌های قهرمان‌ پرور رمان‌های پرطرفدار.

من اونی هستم که هیچ وقت خود درونیم نبوده!

من عاشق باد و بارون و ابرهای پنبه‌ای هستم.

عاشق کویر و دویدن روی شن های داغی که مرتب زیر پات می‌لغزند.

من دلم می‌ره واسه چرخ زدن لا‌به‌لای ایران قدیم و عطر کاهگل نم زده‌.

بله! کاملا درسته

خیلی از شما شبیه من هستید.

ما همه شبیه همیم!

می‌خندیم، میخوریم، عین هم لباس می‌پوشیم!

اما یک روزی، یک اتفاقی مجبورمون می‌کنه از خواب پاشیم.

یه جایی این طلسم می‌شکنه، این روال بهم می‌خوره.

و حالا من وسط همون اتفاق ایستادم.

وسط جهنمی که شعله‌ی آتشش گلستان شد به روی ابراهیم.

من! نبات! با تمام وجودم خواهان این جهنمم

می‌خوام مزه کنم این جهنم بی بدیل را...

بخشی از رمان جهنم بی همتا

-نسوزونیشون

-نه حواسم هست

با احساس فلاکت باری به ابکش پر از پیاز خورد شده نگاه کردم

اخه این همه پیاز می خواستیم چه کار؟ دخترای همسن من الان تو چشن و مهمونی ان یا اخرش جلوی تلویزیون یا رو تختشون لش کردن و دارن برای خودشو ریلکس میکنن بعد منه بدبخت باید پیاز سرخ کنم

-سرد شدن ، بسته بندیشون کن، دو تا بسته هم برای عمت کنار بزار

سرم را به حالت تائید تکان دادم

از اشپزخانه که بیرون رفت، به سرم زد برم گوشیمو بیارم و در حال چک کرد اینیستا و چت با هستی بقیه پیازارم سرخ کنم، اما ریسکش بالا بود، میدید قیامت میکرد و چنان در مورد بی توجهی و سر به هوایی ام نطق میکرد که خودم هم به این موضوع ایمان می اوردم. بیچاره شاگردای مدرسه ی مامان، میدونستم پدر همشون را در میاره.

-نبات بابا یه چایی به من میدی؟

نگاهم از روی پیازهای طلایی برداشته شد، سرم به روی گردن به پشت چرخید

-الان میارم

خب قانون این بود وقتی کسی در خانواده چایی می خورد برای کل افراد حاضر در سالن باید چایی ریخته میشد، زیر گاز را کم کردم، دو تا چایی ریختم و درون سینی گذاشتم و کنارش قند و خرما و به سالن بردم

-دستت طلا بابا جان

لبخندی به چهره ی مهربانش زدم

-نوش جان