بخشی از کتاب بادبادک باز

بابا گفت: «هیچ چیزی زشت‌تر از دزدی نیست امیر. کسی که چیزی رو که مال خودش نیست برمی‌داره، حالا چه یه زندگی باشه و چه یه قرص نون... لیاقتش اینه که تف تو صورتش بندازم و اگه گذرم بهش بیفته، خدا به‌فریادش برسه. می‌فهمی؟»

عقیده بابا درباره دمار از روزگار دزد درآوردن، هیجان‌انگیز و درعین‌حال به‌شدت وحشت‌آور بود.

ــ بله بابا.

ــ اگه خدایی وجود داشته باشه، امیدوارم چیزای مهم‌تر از اسکاچ یا گوشت خوک خوردنِ من داشته باشه تا بهشون بپردازه. حالا دیگه بپر پایین. اون‌قدر درباره گناه حرف زدم که گلوم خشک شد.

او را درحالی‌که لیوانش را پر می‌کرد، تماشا کردم و با خودم فکر می‌کردم، چه مدت باید بگذرد تا بار دیگر به همان شکل با هم حرف بزنیم؛ چون حقیقت امر این بود که من همیشه احساس می‌کردم پدر کمی از من بدش می‌آید. خوب، چرا که نه؟ هرچه باشد، من همسر دلبندش را کشته بودم، شاهدخت زیبایش را، مگر نه؟ کم‌ترین کاری که از من ساخته بود، این بود که شایسته آن باشم که قدری شبیه او شوم؛ اما دست بر قضا، کوچک‌ترین شباهتی به او نداشتم؛ به‌هیچ‌وجه.

در مدرسه، بازی‌ای داشتیم به‌اسم شعر جنگی یا همان مشاعره. معلم فارسی آن را قدری ملایم‌تر کرد و به این صورت درآورد که یک بیت از شعری را از بر می‌خواندی و حریفت شش ثانیه مهلت داشت تا شعری بخواند که با آخرین حرف از شعر تو آغاز شود. در کلاس ما همه دل‌شان می‌خواست من هم‌گروهی‌شان باشم؛ چون زمانی که یازده‌سالم بود، ده‌ها بیت شعر از خیام، حافظ یا مثنوی مشهور مولوی را از بر بودم. حتا یک‌بار با تمام کلاس مسابقه دادم و از همهٔ آن‌ها بردم. آن‌شب قضیه را به بابا گفتم؛ اما او فقط سری تکان داد و زیر لب گفت: «خوبه.»

این کتاب به زبان انگلیسی برای اولین بار منتشر شده و مترجم‌های بسیاری در ایران به خاطر توفیق این کتاب در جهان، آن را ترجمه کرده‌اند. پیشنهاد می کنم بهترین ترجمه بادبادک باز را بخوانید.