بخشی از یک رمان قشنگ؛ سالتو

قدکوتاه و توپُر بود. چشم‌های دُرشتی داشت و گوش‌های شکستهٔ خوش‌فُرمی. مُدلِ کوچک پیرمرد موسفید کنار تُشک بود که ازش می‌خواست یک‌دقیقه‌ای کار را تمام کند. شاشم گرفته بود و او با اطمینان درجا می‌زد. داور ایستاد بین ما.

پیرمرد موسفید داد زد «لِنگ... لِنگ...» حوصله‌ام سر رفته بود. غُر زدم «شروع نمی‌کنیم؟» پسر خنده‌اش گرفت. داور که انگار برق فشارقوی بهش وصل کرده‌اند، به‌تُندی جوابم را داد که «هر وقت من بگم شروع می‌کنیم.» نادر از کنار تُشک داد زد «واینستا، گرم کن خودت رو.» داور همان حرف‌های کُشتی‌های قبل را تکرار کرد؛ «دست‌هاتون کار کنه. خطا نکنید.» و سوت کشید. با آن کتانی‌ها، تُشک برام عین فنر بود؛ یا شاید هم ابرهای یک روز بارانی.

پس از چند ثانیه داور کنارِ گوش راستم می‌گفت «دست‌هات کار کنه، اخطار می‌گیری ها!» و من فقط صورت حریفم را می‌دیدم، آن هم از پشت نقطه‌های سیاهی که جلو چشمم بازی‌شان گرفته بود. دست‌های پسر ضربه‌های حساب‌شده‌ای به سرم می‌زد. مثل قایقی روی رودخانه‌ای وحشی تِلوتِلو می‌خوردم. اما به‌آنی نفهمیدم چه شد که دیدم مثل گربه مچ یک پای پسرک را بغل کرده‌ام. حالا دیگر می‌دانستم باید بیاورمش بالا، آن‌قدر که آن یکی پا هم از زمین کَنده شود. بارانداز هم تنها فن دیگری بود که از کُشتی بلد بودم. سه یا چهاربار خودم و حریف را چرخاندم تا بالاخره صدای سوت آمد.

نادر دست‌هاش را بالای سرش مشت کرده بود و فریاد می‌کشید. گلوش که به خس‌خس افتاد، پرید وسط تُشک و بغلم کرد. دلم می‌خواست قیافهٔ پیرمرد را دوباره ببینم. نادر درِگوشم گفت «تو محشری، تو محشری بچه!»

حوله‌ای انداخت روی دوشم. آخرین دور بود و باید قبل از خبردار شدن داوود برمی‌گشتم سر کارم اما نمی‌توانستم به نادر چیزی بگویم. همان‌طور که یادم داد بدنم را سرد کردم. قبلِ رفتن دوروبر را نگاه کردم کیسه‌ام را پیدا کنم. پرسیدم «کیسه‌م کو؟» جا خورد. گفت «کیسه؟ کدوم کیسه؟» یخ کردم. پاهام شروع کرد لرزیدن و چشم‌هام به دودو افتاد. باید جایی همان اطراف می‌بود. با عصبانیت گفتم «مگه نگفتی مواظبشی؟! کیسه کو؟»

رمان سالتو نوشته مهدی افروزمنش است و تازگی ها سریال یاغی با اقتباس از این کتاب ساخته شده است.