+ گیاهان برای اینکه زنده بمونن، باید به طریق صحیح دوست داشته بشن. آدمام همینطور. ما از لحظهٔ تولد، به پدر و مادرمون متکی هستیم که دوستمون داشته باشن و زنده نگهمون دارن و اگر اونا محبت رو از طریق صحیح به ما نشون بدن، ما انسانهای بهتری میشیم.
+ ما چند سال وقت داریم که زندگی کنیم. پس باید هر کاری که میتونیم انجام بدیم که مطمئن بشیم از این سالها نهایت استفاده رو بردیم. نباید وقتمونو برای چیزایی تلف کنیم که شاید یه روزی اتفاق بیفتن یا شایدم اصلا هیچوقت اتفاق نیفتن.»
+ وقتی ما خارج گود هستیم، برایمان آسان است که باور کنیم اگر ما بودیم و کسی با ما بدرفتاری میکرد، بدون لحظهای فکر کردن، او را ترک میکردیم. آسان است که بگوییم اگر کسی با ما بدرفتاری میکرد، ما دیگر نمیتوانستیم او را دوست داشته باشیم، در حالی که ما جای آن شخصی نیستیم که آن فرد بدرفتار را دوست دارد. وقتی اولین بار، چنین چیزی را تجربه میکنیم، اینکه از فردی که با ما بدرفتاری کرده، متنفر شویم، کار چندان آسانی نیست زیرا بیشتر وقتها آنها برای ما یک موهبت هستند.
+ «هر بار که اتفاقی میافته، حد و حدود ما یه کمی سستتر میشه. هر بار که انتخاب میکنی بمونی، دفعهٔ بعد، رفتن برات سختتر میشه؛ تا اینکه بالاخره، حدودت رو فراموش میکنی چون به این فکر میافتی که "حالا که پنج سال دوام آوردم، پنج سال دیگهم صبر میکنم."»
بخشهایی از کتاب ما تمامش می کنیم
+ از کنار قبور شهدای گمنام که رد شدیم، نگاهشان کردم. این چند روز چقدر گمنام به خاک سپرده بودیم. از رویشان شرمنده بودم. به خودم گفتم: «حداقل ما چند نفر موقع دفن بابا دور و برش هستیم، ولی اینا چی؟ ما حتی اسمشون رو هم نمیدونستیم که روی قبرشون بنویسیم.» وقتی سر مزار رسیدیم، پیکر بابا را زمین گذاشتند. دا که چشمش به قبر افتاد، انگار تمام امیدش ناامید شده باشد، یا به قول خودش خانهخراب شده باشد، کنار مزار افتاد. خاکها را برمیداشت و روی سرش میریخت و میگفت: «حِرَگِتْ گَلبی ابوعلی. (قلبم رو سوزوندی ابوعلی.) با این یتیما چه کنم؟»
+ به خدا هم اعتراض کردم که: «چرا من رو نمیبری؟ چقدر باید زجر بکشم؟ چقدر باید تحمل کنم؟ من از تو صبر و طاقت حضرت زینب رو خواستم، ولی حالا میبینم طاقت مصائبش رو ندارم. تا کی میخوای من رو با مصائب اون امتحان کنی؟ اون حضرت زینب بود. اما من چی؟ در برابر اون قطرهای هم نیستم.»
+ نه پولی همراهش بود. ظهر که پیاده راه افتاده بود، بعد از غروب، خسته و هلاک، به خانه رسید و کلی به ما بد و بیراه گفت. صالحه میگفت: «راه رو بلد نبودم. خیابان ولیعصر رو از تجریش مستقیم اومدم پایین. به چهارراه ولیعصر که رسیدم، به سمت فردوسی پیچیدم.» گفتیم: «خب پول قرض میکردی.» گفت: «خجالت میکشیدم.»
بخشهایی از کتاب دا
اگر از شنیدن کتاب ها لذت میبرید سری به این سایت بزنید با دانلود رایگان کتاب صوتی بیشتر رمان و داستان و کتاب بخوانید.