دو غزل زیبا از حافظ شیرازی

خَمی که ابروی شوخِ تو در کمان انداخت

به قصد جانِ منِ زارِ ناتوان انداخت

نبود نقش دو عالم، که رنگ الفت بود

زمانه طرح محبت، نه این زمان انداخت

به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد

فریبِ چشمِ تو صد فتنه در جهان انداخت

شراب خورده و خِوی کرده می‌روی به چمن

که آبِ روی تو، آتش در ارغوان انداخت

به بزمگاهِ چمن دوش مست بگذشتم

چو از دهانِ توام غنچه در گمان انداخت

بنفشه طُرِّه مفتول خود گره می‌زد

صبا حکایتِ زلفِ تو در میان انداخت

ز شرمِ آن که به روی تو نسبتش کردم

سمن به دستِ صبا، خاک در دهان انداخت

من از ورع، مِی و مطرب ندیدمی زین پیش

هوای مغبچگانم در این و آن انداخت

کنون به آبِ مِی لعل، خرقه می‌شویم

نصیبهٔ ازل از خود، نمی‌توان انداخت

مگر گشایش حافظ در این خرابی بود؟

که بخششِ ازلش، در می مغان انداخت

جهان به کامِ من اکنون شود، که دور زمان

مرا به بندگیِ خواجهٔ جهان انداخت


غزلی از حافظ


در ازل هر کو به فیضِ دولت ارزانی بُوَد

تا ابد جامِ مرادش همدمِ جانی بُوَد

من همان ساعت که از مِی خواستم شد توبه کار

گفتم این شاخ ار دهد باری، پشیمانی بُوَد

خود گرفتم کَافکَنَم سجاده چون سوسن به دوش

همچو گُل بر خِرقه رنگِ مِی مسلمانی بُوَد

بی چراغِ جام در خلوت نمی‌یارم نشست

زان که کُنجِ اهلِ دل باید که نورانی بُوَد

همتِ عالی طلب جامِ مُرَصَّع گو مباش

رند را آبِ عِنَب یاقوتِ رُمّانی بُوَد

گر چه بی‌سامان نماید کارِ ما، سهلش مبین

کاندر این کشور گدایی، رَشکِ سلطانی بُوَد

نیک نامی خواهی ای دل با بَدان صحبت مدار

خودپسندی جانِ من بُرهانِ نادانی بُوَد

مجلسِ اُنس و بهار و بحثِ شعر اندر میان

نَستَدَن جامِ مِی از جانان گران جانی بُوَد

دی عزیزی گفت حافظ می‌خورد پنهان شراب

ای عزیزِ من! نه عیب آن بِه که پنهانی بود؟