رمان عاشقانه جدید پیدا کردم

کتاب آشور نوشته نیلوفر قائمی‌فر است. این کتاب را انتشارات کتاب آترینا منتشر کرده است. این کتاب عاشقانه‌ای سرشار مبارزه است.

آشور مردی فوق العاده منحصر به فرد و متفاوت است. او یاد گرفته روی پاهای خودش بایستاد و خیلی از رسومات و عقاید خانواده‌اش را زیر پا بگذارد اما یک چیز برای او همان رسم قدیم است و آن هم ازدواج با دختر عموش سمر است. آشور مردی نیست که بگذارد دیگران برایش تصمیم بگیرند. مردی نیست که زیر بار رسومات سر خم کند و قبول کردن این ازدواج فقط و فقط به‌خاطر این است که از ته دل سمر را دوست دارد و به گفته‌ خودش حتی اگر اسمش روی اسم سمر نبود باز هم با او ازدواج می‌کرد.

آشور دیوانه سمر است و همچون مجنون او را می‌پرستد. همین موضوع سمر را نگران کرده است و باعث می‌شود این دونفر برای شناخت همدیگر به‌هم نزدیک شوند. نزدیک شدنی که همه‌چیز را عمیق‌تر می‌کند. این رمان عاشقانه جدید رو خیلی دوست دارم.

بخشی از کتاب آشور

وارد اتاق شد، توی اتاق عمه فریبا و مارال، دخترش، همراه زهرا، دخترِ عموخسرو، بودند، اما نگاهش به من بود. اون‌طوری که همیشه نگاهم می‌کرد! صاف ایستاد و سینه ستبر کرد و سرش رو بالا گرفت، جوری که چونه‌اش موازی زمین قرار گرفت و می‌تونستم سیب گلوش رو ببینم. نگاهش رو صاف توی چشم‌هام دوخت. انگار نگاهش خرده شیشه‌های سرتیز داره، هر تیزی یه جای بدنم فرومی‌رفت. وحشت این‌که بو ببره جریان یه تصادف ساده نبوده مثل خوره فکرم‌و می‌خورد.

زهرا همیشه می‌گفت آشور جن داره! تنم از این حرفش می‌لرزید. می‌گفت اون بهش همه چی رو می‌گه، وگرنه چطوری از همه چی بو می‌بره و سر درمی‌آره؟ مگه ندیدی اخلاقش چطوریه!

الان حتی بابام نمی‌دونه من بیمارستانم، ولی آشور فهمیده! آشور، آشوب، آشوب!

عمه فریبا هول‌زده از جاش بلند شد.

ـ آشور؟ آشور جان؟

آشور جلوتر اومد. روسریم‌و جلو کشیدم و آهسته خودم‌و با آرنج دست سالمم، که به تخت جک زده بودم، بالا کشیدم.

ـ سـ ..... سلام.

مارال خودش‌و آروم به کنار دیوار کشوند تا پشت سر آشور بایسته. از پشت آشور علامت داد و دستش‌و روی هوا تکون داد و دو دستی توی سرش زد؛ یعنی بدبخت شدیم! آشور هم‌چنان به من نگاه می‌کرد. آروم گفت:

ـ شماره تلفن من چنده؟

به عمه فریبا نگاه کردم. عمه سریع گفت:

ـ آشور جان چیزی نیست، فقط دستش در رفته.

آشور نیم‌نگاهی به عمه کرد و دوباره به من نگاهشو برگردوند و گفت:

ـ شمارهٔ من چنده؟

ـ بی...

به عمه نگاه کردم. زهرا و مارال پشت سر آشور علامت دادند نگو. آشور کمی به پشت متمایل شد؛ زهرا و مارال صاف ایستادن.

ـ بیهوش شده بودم.

ـ پس عمه‌اینا چطور مطلع شدن؟

مارال بلند گفت:

ـ من!