شاعرانی که دوستشان داشتم

«اهل کاشانم/ روزگارم بد نیست/ تکه نانی دارم/ خرده هوشی/ سرسوزن ذوقی/ مادری دارم/ بهتر از برگ درخت/ دوستانی بهتر از آب روان/ و خدایی که در این نزدیکی است/ لای این شب‌بوها/ پای آن کاج بلند/ روی آگاهی آب/ روی قانون گیاه…»

بخشی کوتاه از شعری بلند که به‌نوعی از سهراب سپهری و آنچه هست می‌گوید؛ برشی شاعرانه از زندگی و منش و مسلک او؛ نوعی معرفی‌نامه شخصی. سهراب در خانواده‌ای اهل ذوق و هنر متولدشده و پرورش‌یافته بود. همین امر تاثیر مثبتی در اهتمام او بر علایق هنری‌اش بود. تربیت خانوادگی به‌گونه‌ای بود که هنر ارج‌وقرب داشت و همین امر کمک‌حال سهراب در این وادی بود. او در دانشکده هنرهای زیبا به تحصیل در رشته نقاشی پرداخت و موفق به کسب درجه اول علمی از این دانشگاه شد و البته که سرودن شعر اتفاقی بود که هیچگاه متوقف نشد. من همان اندازه که از گلستان سعدی لذت می‌برم، این شعر ساده‌ی سهراب را نیز دوست دارم.

در اشعار او نوعی عدم علاقه به دنیای مدرن و کشش و جذبه به اصل هر چیز و طبیعت انکار ناشدنی پیرامون ما وجود دارد. در نامه‌های او می‌خوانیم:

«در دنیایی که تماشای گُل عقب‌ماندگی به‌حساب می‌آید، چشم‌به‌راه چه هستیم؟ تا بخواهیم هیاهو. تا بخواهی جارچی».

سهراب دوست داشتن و عشق را اتفاقی ناب و شگرف می‌دانست چنان‌که گفته است:

«بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است…»

کاش این اشعار را وقتی کوچک بودم خوانده و شنیده بودم. نمی‌شد به‌عنوان قصه صوتی کودکانه ضبط‌شان می‌کردند و به جای لالایی در نوجوانی برایمان پخش می‌کردند؟