شعرهایی عاشقانه

زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی‌بینم

بر این تکرار در تکرار پایانی نمی‌بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می‌گردم

ولی از خویش جز گردی به دامانی نمی‌بینم

به غواصان بگو کافیست هرچه بی سبب گشتند

در این دریای طوفان‌دیده مرجانی نمی‌بینم

چه بر ما رفته است؟ ای عمر! ای یاقوت بی قیمت

که غیر از مرگ، گردنبند ارزانی نمی‌بینم

زمین از دلبران خالیست، یا من چشم و دل سیرم

که می گردم ولی زلف پریشانی نمی‌بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می‌خواهد

که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم


مراکز عشق به ناید شعاری

مبادا تا زیم جز عشق کاری

فلک جز عشق محرابی ندارد

جهان بی‌خاک عشق آبی ندارد

غلام عشق شو کاندیشه این است

همه صاحب دلان را پیشه این است


شعر عاشقانه کوتاه


تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی

اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی

آه از نفس پاک تو و صبح نشابور

از چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی

پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار

فیروزه و الماس به آفاق بپاشی

ای باد سبک سار مرا بگذر و بگذار

هشدار که آرامش ما را نخراشی

هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم

اندوه بزرگی ست چه باشی، چه نباشی