شعری از فروغ

با امیدی گرم و شادی‌بخش

با نگاهی مست و رویایی

دخترک افسانه می‌خواند

نیمه شب در کنج تنهایی:

بی‌گمان روزی ز راهی دور

می‌رسد شهزاده‌ای مغرور

می‌خورد بر سنگفرش کوچه‌های شهر

ضربه سم ستور بادپیمایش

می‌درخشد شعله خورشید

بر فراز تاج زیبایش

تار و پور جامه‌اش از زر

سینه‌اش پنهان به زیر رشته‌هایی از در و گوهر

می‌کشاند هر زمان همراه خود سوئی

باد…. پرهای کلاهش را

یا بر آن پیشانی روشن

حلقه موی سیاهش را


تو در چشم من همچو موجی

خروشنده و سرکش و ناشکیبا

که هر لحظه‌ات می‌کشاند بسوئی

نسیم هزار آرزوی فریبا

تو موجی

تو مومجی و دریای حسرت مکانت

پریشان رنگین افق‌های فردا

نگاه مه آلوده دیدگانت

تو دائم بخود در ستیزی

تو هرگز نداری سکونی

ت دائم بخود در ستیزی

تو هرگز نداری سکونی

تو دائم ز خود می‌گریزی

تو آن بر آشفته نیلگونی

چه می‌شد خدایا…

چه می‌شد اگر ساحلی دور بودم؟

شبی با دو بازوی بگشوده خود

ترا می‌ربودم … ترا می‌ربودم

از ویژگی‌های شعر فروغ فرخزاد حضور متفاوت زن در آنهاست. زن در شعر فروغ از عشق سخن می‌گوید؛ از چیزی که صحبت در موردش، آن هم در سطح جامعه، برای زن متصور نبوده است.