شازده کوچولو اثر ماندگار نویسنده فرانسوی، آنتوان دو سنت اگزوپهری، محبوبترین کتاب برگزیدهی مردم قرن بیستم و کتاب قرن است. داستان کتاب شازده کوچولو دربارهی سفر شهریار کوچولویی است که از سیارهاش، اخترک ب۶۱۲ به زمین سفر میکند و ماجراهای سفرش را روایت میکند.
آنتوان دو سنت اگزوپهری در ۲۹ ژوئن ۱۹۰۰ در لیون فرانسه متولد شد. اگزوپهری تا قبل از جنگ جهانی دوم، خلبان تجاری موفقی بود. با آغاز جنگ، به نیروی هوایی فرانسه در شمال آفریقا پیوست. اگزوپهری کتاب شازده کوچولو را با الهام از دیدار با کودکی در آفریقا، نوشته است. کتاب شازده کوچولو به بیش از سیصد زبان ترجمه شده و بارها مورد اقتباس تئاتری و سینمایی قرار گرفته است. آنتوان دو سنت اگزوپهری در ۱۹۴۴ در حادثهای که برای هواپیمایش رخ داد درگذشت. او بعد از مرگ به عنوان قهرمان ملی فرانسه شناخته شد.
جملاتی از کتاب شازده کوچولو
خودت را محاکمه کن. این کار مشکلتر هم هست. محاکمه کردن خود از محاکمه کردن دیگران خیلی مشکلتر است. اگر توانستی در موردِ خودت قضاوت درستی بکنی معلوم میشود یک فرزانهی تمام عیاری.
شازده کوچولو با ادب پرسید: ــ آدمها کجاند؟ گل روزی روزگاری عبور کاروانی را دیده بود. این بود که گفت: ــ آدمها؟ گمان کنم ازشان شش هفت تایی باشد. سالها پیش دیدمشان. منتها خدا میداند کجا میشود پیداشان کرد. باد این ور و آن ور میبردشان؛ نه اینکه ریشه ندارند؟ این بیریشهگی حسابی اسباب دردسرشان شده.
شازده کوچولو دوباره درآمد که: ــ خوشگلید اما خالی هستید. برایتان نمیشود مُرد. گفتوگو ندارد که گل مرا هم فلان رهگذرِ گلی میبیند مثل شما. اما او به تنهایی از همهی شما سر است چون فقط اوست که آبش دادهام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشتهام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کردهام، چون فقط اوست که حشراتش را کشتهام (جز دو سه تایی که میبایست پروانه بشوند) ، چون فقط اوست که پای گله گزاریها با خودنماییها و حتا گاهی پی بُغ کردن و هیچی نگفتنهاش نشستهام، چون که او گل من است.
او هیچ وقت یک گل را بو نکرده، هیچ وقت یک ستاره را تماشا نکرده، هیچ وقت کسی را دوست نداشته، هیچ وقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده. او هم مثل تو صبح تا شب کارش همین است که بگوید: «من یک آدم مُهمّم! من یک آدم مُهمّم!» این را بگوید و از غرور به خودش باد کند. اما خیال کرده: او آدم نیست، یک قارچ است!
اگر به آدمبزرگها بگویید یک خانهی قشنگ دیدم از آجر قرمز که جلوِ پنجرهاش غرقِ شمعدانی و بامش پُر از کبوتر بود محال است بتوانند مجسمش کنند. باید حتمآ بهشان گفت یک خانهی صد میلیونی دیدم تا صداشان بلند بشود که: ــ وای چه قشنگ!
ــ پس خارها فایدهشان چیست؟ شازده کوچولو وقتی سوآلی را میکشید وسط دیگر به این مفتیها دست برنمیداشت. مهره پاک کلافهام کرده بود. همین جور سرسری پراندم که: ــ خارها به درد هیچ کوفتی نمیخورند. آنها فقط نشانهی بدجنسی گلها هستند. ــ دِ! و پس از لحظهیی سکوت با یک جور کینه درآمد که: ــ حرفت را باور نمیکنم! گلها ضعیفند. بیشیله پیلهاند: سعی میکنند یک جوری تهِ دل خودشان را قرص کنند. این است که خیال میکنند با آن خارها چیزِ ترسناک وحشتآوری میشوند...