غزل هایی که دوست دارم

لیلا دوباره قسمت ابن‌السلام شد

عشق بزرگم آه چه آسان حرام شد

می‌شد بدانم این‌که خطِ سرنوشتِ من

از دفترِ کدام شبِ بسته وام شد؟

اوّل دلم فراق تو را سرسری گرفت

وان زخم کوچک دلم آخر جذام شد

گلچین رسید و نوبت با من وزیدنت

دیگر تمام شد، گل سرخم! تمام شد

شعر من از قبیلهٔ خون است، خون من،

فواره از دلم زد و آمد کلام شد

ما خون تازه در تنِ عشقیم و عشق را

شعر من و شکوه تو، رمزالدوام شد

بعد از تو باز عاشقی و باز… آه نه!

این داستان به نام تو، این‌جا تمام شد


چو مرغِ شب خواندی و رفتی

دلم را لرزاندی و رفتی

شنیدی غوغای طوفان را

ز خواندن وا ماندی و رفتی

به باغِ قصه به دشتِ خواب

سایه ابری در دلِ مهتاب

مثلِ روحِ آزرده مهتاب

دلم را لرزاندی و رفتی

چو مرغِ شب خواندی و رفتی

تو اشکِ سردِ زمستان را

چو باران افشاندی و رفتی

سیاهِ شب لاله‌افشان شد

کویرِ تشنه گلستان شد

تو می‌آیی های تو می‌آیی

ز باغِ قصه ز دشتِ خواب

ز راهِ شیریِ پُر مهتاب

تو می‌باری چون گلِ باران

به جام نیلوفرِ مرداب

شعر و غزل موردعلاقه من همین است.


سال‌ها پیش ازین به من گفتی

که «مرا هیچ دوست می‌داری؟»

گونه‌ام گرم شد ز سرخیِ شرم

شاد و سرمست گفتمت «آری!»

باز دیروز جهد می‌کردی

که ز عهد قدیم یاد آرم.

سرد و بی‌اعتنا تو را گفتم

که «دگر دوستت نمی‌دارم!»

ذره‌های تنم فغان کردند

که، خدا را! دروغ می‌گوید

جز تو نامی ز کس نمی‌آرد

جز تو کامی ز کس نمی‌جوید.

تا گلویم رسید فریادی

کاین سخن در شمار باور نیست

جز تو، دانند عالمی که مرا

در دل و جان هوای دیگر نیست.

لیک خاموش ماندم و آرام:

ناله‌ها را شکسته در دل تنگ.

تا تپش‌های دل نهان ماند،

سینهٔ خسته را فشرده به چنگ.

در نگاهم شکفته بود این راز

که «دلم کی ز مهر خالی بود؟»

لیک تا پوشم از تو، دیدهٔ من

بر گلِ رنگ رنگِ قالی بود.

«دوستت دارم و نمی‌گویم

تا غرورم کشد به بیماری!

زانکه می‌دانم این حقیقت را

که دگر دوستم… نمی‌داری…»

یکی از غزل های سیمین بهبهانی