چندتا از اشعار عرفانی مولوی

عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش

خون انگوری نخورده باده­‌شان هم خون خویش

هرکسی اندر جهان مجنون لیلایی شدند

عارفان لیلای خویش و دم‌­به‌­دم مجنون خویش

ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این

بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش

یکی از اشعار مولانا در مورد خدا


یا رب تو مرا به نفس طناز مده

با هر چه به ­جز تُست مرا ساز مده

من در تو گریزان شدم از فتنه خویش

من آنِ توام مرا به من باز مده


بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید

در این عشق چو مردید همه روح پذیرید

بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید

کز این خاک برآیید سماوات بگیرید

بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید

که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید

یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان

چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید