چند شعر از شاملو

من سرگذشتِ یأسم و امید

با سرگذشتِ خویش:

می‌مُردم از عطش،

آبی نبود تا لبِ خشکیده تر کنم

می‌خواستم به نیمه‌شب آتش،

خورشیدِ شعله‌زن به‌درآمد چنان که من

گفتم دو دست را به دو چشمان سپر کنم

با سرگذشتِ خویش

من سرگذشتِ یأس و امیدم…


زیباترین حرفت را بگو

شکنجه‌ی پنهان سکوتت را آشکار کن

و هراس مدار از آن که بگویند

ترانه‌ای بیهوده می‌خوانید

چرا که ترانه‌ی ما ترانه‌ی بیهودگی نیست

چرا که عشق

حرفی بیهوده نیست.

حتی بگذار آفتاب نیز برنیاید

به خاطر فردای ما اگر

بر ماش منتی است؛

چرا که عشق،

خود فرداست

خود همیشه است.

یک شعر عاشقانه شاملو


جستنش را پا نفرسودم:

به هنگامی که رشته‌ی دار من از هم گسست

چنان چون فرمان بخششی فرود آمد.

هم در آن هنگام

که زمین را دیگر

به رهایی من امیدی نبود…