مقدمه:
این رمان در مورد زندگی دختری جوان به نام آیلین می باشد که با اتفاقی بزرگ و غم انگیز در زندگیش رو به رو میشود.
از خواب بیدار شدم خیلی سر درد داشتم اما با همون سردرد، حرکت کردم و از راه پله پایین اومدم و به سمت آشپزخونه که دقیقا در کنار راه پله و کنار درب شیشه ای که به سمت حیاط باز می شد رفتم.
خانه ما خیلی بزرگ هست و چندین اتاق در طبقه بالا داره و پذیرایی و آشپزخانه و ... داخل طبقه پایین هست.
طبقه بالا شش اتاق داره که سه تای او در سمت چپ و سه تای اون در سمت راست هستند که بعد از اینکه از راه پله ها بالا میری به شکل راهرو مانند میشه. که دو تا از این اتاق ها مربوط به من و بردارم و یکی هم مربوط به پدر و مادرم بود و بقیه یا مخصوص به مهمان بودن یا وسایل و خرت و پرت های اضافی رو اونجا میزاشتیم. اتاق من و بردارم سمت چپ بود و اتاق پدر و مادرم سمت راست که من اتاق آخریه رو انتخاب کرده بودم و برادرم اتاق اولی رو و پدر و مادر من هم اتاق وسط سمت راست راهرو رو.
پذیرایی هم دقیقا زمانی که وارد خونه میشی در انتهای خونه هست.
دو راه پله دقیقا از وسط خونه به سمت طبقه بالا وجود داره که کنار راه پله سمت راست آشپز خونه ما وجود داشت.
داخل آشپز خونه رفتم و بدون اینکه بخوام دست و صورت خودم رو بشورم در یخچال رو باز کردم و بطری آبی که داخل یخچال بود رو کامل سر کشیدم.
نمیدونم چرا صبح ها که از خواب بیدار می شدم اون همه تشنه بودم و از خستگی تمام بدنم درد میکرد.
آب رو که خوردم تازه سرحال اومدم و دوباره رفتم طبقه بالا به سمت اتاقم.
به پشت در اتاق که رسیدم صداهایی از داخل اتاق داداشم به گوشم رسید اول خواستم نادیده بگیرم اما صدا مدام بیشتر و بیشتر میشد.
مثل این بود که کسی بخود سوت بزنه و پشت اون مدام این سوت بیشتر و بیشتر میشد.
رفتم سمت در اتاق داداشم که دقیقا دو تا اتاق کنار اتاق من بود. این صدا توی ذهنم درگریری به وجود آورده بود آخه اولین باری بود که اون رو میشنیدم.
اول به سمت قفل در رفتم که از داخل او نگاه کنم اما هیچ چیزی رو داخل اتاق ندیدم.
به خاطر همین آروم دستم رو گذاشتم روی دستگیره در و آروم در رو تا نیمه باز کردم. از سر و کلم عرق میریخت و دوباره اون تشنگی خیلی بد که موقع خواب به سراغم میومد در من شکل گرفت.
در نیمه باز بود و سرم رو داخل کردم و نگاهی به داخل خواستم بندازم اما همین که سرم رو داخل اتاق کردم اون صدای مرموز قطع شد و دیگه اون رو نشنیدم.
خواستم کامل وارد اتاق بشم که یک صدایی من رو به شدت ترسوند و باعث شد که سرم به در بخوره و پیشونیم خونی بشه.
صدا، صدای بردارم آرمان بود.
. آیلین تو اتاق من چیکار میکنی؟
من که از شدت دردی که پیشونیم داشت روی خودم رو برگردوندم و بهش نگاه کردم.
برادر من هیکل خیلی خوبی داشت و از 24 ساعت روز میشه گفت که 25 ساعت اون رو توی باشگاه سر می کرد.
چشماش قهوه ای روشنه و موهاش هم مشکی و یه یک ریش نسبتا کوتاهی هم داره که به چهره ای میخوره.
آروم گفتم :
+ هیچی داداشی یه صدا شنیدم از تو اتاق فکر کردم تویی اومدم ولی کسی نبود .
. باز تو خیالاتی شدی دختر؟ حالا ولش کن سرت خوبه؟ بیا بریم باند توی آشپز خونه هست بزنم به سرت زودتر خون بند بیاد
+ مرسی عزیزم خون طوری نیست که بخوام باند پیچی کنم، یکم دستمال کاغذی روش نگه دارم خونش بند میاد .
. اوکی، اگه مشکلی داشتی بگو بهم !
+ باشه، با اجازت من برم تو اتاقم .
. باش برو .
از داداشم فاصله گرفتم و رفتم سمت اتاقم و داداشم هم رفت تو اتاقش.
سریع در رو باز کردم و رفتم سمت تختم و روش نشستم و از کنار میز کوچکی که لپتاپ و لوازم دیگه رو روی اون میزاشتم از داخل کشوی اون دستمال کاغذی جیبی خودم رو در آوردم و گذاشتم روی زخمم.
دستمال ها رو گذاشتم رومیز و گوشیم رو از روی میز برداشتم و دراز کشیدم و رفتم توی گوشیم.
کم کم خون هم بند اومد.
آروم آروم چشمام دوباره خوابشون گرفت، بدون اینکه متوجه بشم دوباره خوابم برد ...
برای خواندن دیگر قسمت های مقاله بر روی نام پروفایل نویسنده کلیک کنید.