با دیدن مامان گلرخ که داشت میلرزید رنگ از رخسارم پرید و نمیدونم چجوری پریدم و گرفتمش و نشوندمش روی تخت.
داداش آرمان هم از اتاقش اومده بود توی اتاق من و تا آرامان هم رسید یک بسم الله بلند گفت.
دیگه داشت کم کم تمام وجودم رو ترس میگرفت و شروع کردم به گریه کردن و همینطور زمزمه میکردم با خودم که چه اتفاقی افتاده ..
آرمان دوید سمت من و سرم رو گرفت.
+ چت شده دختر تو؟
با همون گریه هایی که بند نمی اومدن گفتم:
. من چم شده؟ شما چتون شد که این همه منو نگران کردین .
+ مثل اینکه متوجه نیستی ها! از گوشات خون اومده اطراف گردنت کامل خونیه
دستش رو زد روی گردنم و دیدم که دستش خونی هست
دیگه هیچی نمیفهمیدم و هرچی هم سئوال میپرسید انگار نمی شنیدم.
توی ذهنم همش این فکر در گردش بود که چطور شد این خون از گوش های من بیرون اومد؟ چرا اصلا متوجه اون نشدم؟ خدایا چم شده چرا از صبح این اتفاق ها داره واسه من میفته .
مامانم طفلک از بس ترسیده بود حرفی نمیزد و فقط اشک میریخت.
آرمان بعد کلی داد زدن بالاخره تونست حواس من رو سر جای خودش بیاره. تا یکم به خودم اومدم با همون گوش های خونی پریدم تو بغل داداشم و گریه هام بیشتر و بیشتر میشد.
آرمان من رو گرفت و کنار مادرم نشوند و سریع رفت و چند تا دستمال کاغذی از روی میز لپتاپم برداشت و اومد داد بهم و گفت بزار روی گوش هات تا لباساتم عوض کن تا موقع ای که ماشین رو روشن میکنم بیا پایین تا بریم دکتر.
دستمال ها رو گرفتم و گذاشتم روی گوشم و سعی کردم مادرم رو آروم کنم که چیزی نشده و خوبم و از اینجور حرف ها اما واقعا مضطرب بودم و تمام وجودم رو انگار همون صداهایی که می شنیدم در بر گرفته بود.
مادرم گفت منم میام که گفتم اتفاق خاصی نیست و سریع میرم و میام با آرمان.
سریع مانتوم رو تنم کردم و شال رو خیلی ساده در حدی که سرم رو بپوشونه انداختم روی موهام طوری که به گوشام نخوره و رفتم سمت راه پله که برم پایین.
پله ها رو یکی به یکی داشتم میومدم پایین، همینطور که در راه پله بودم یهو انگار تصویر هایی از جلوی چشم های من رد می شدند. صحنه هایی خیلی بدی رو جلوی چشمام میدیم . مثل اینکه مادرم روی زمین پر از خاک و گل نشسته و داره میزنه به سر و صورت خودش و گریه میکنه و بابام هم یک گوشه نشسته و مثل آدم های افسرده میمونه. خدایا یعنی این تصویرا چی میتونن باشن؟! مثل یک خاطره میمونست که از که داره بهم یادآوری میشه
تند از پله ها اومدم پایین توجه ای نکردم به این موضوع و رفتم تو پارکینگ و سوار ماشین داداشم شدم و داداشم راه افتاد.
به مطب دکتر رسیدیم، من توی راه همش داشتم در مورد اتفاقات امروز فکر میکردم و انگار کلا خونریزی رو فراموش کرده بودم! اول اینکه از سرم خون اومد صبح و حالا هم که از گوش هام داره خون میاد.
کلی چیزهایی که کاملا به نظر میومد واقعی بودند رو دیدم و شنیدم اما بعد متوجه شدم که توهمی بیش نیستند.
یعنی چی میخواست بشه؟ چه اتفاقی قرار بود بیفته؟ همش تو دلم میگفتم خدایا من چیکار کردم که این اتفاقات امروز واسه من رخ داد؟
با آرمان از ماشین پیاده شدیم و به سمت مطب دکتر رفتیم.
توی راه آرمان گفت گوشت هنوز داره خون میاد؟
زمانی که آرمان این حرف رو به من زد تازه متوجه شدم که گوشم رو ببینم، دست که زدم دیدم آره خونش بند اومده ولی لکه های خونه هنوز اطراف گوشم هستند.
نوبت گرفتیم و منظر موندیم.
نوبت ما که شد رفتیم داخل و در مورد اتفاقات امروز با دکتر صحبت کردم و دکتر به من گفت که حتما به یک روانپزشک هم مراجعه کنم و در مورد گوشم هم یک سری توضیحات علمی داد که زیاد متوجه نشدم و گفت که خدا روت رو دیده وگرنه پرده گوشت پاره میشد اگه یکم عمیق تر بود زخمی که ایجاد شده.
آرمان رو به من کرد و گفت حتما امروز پیش روانپزشک هم میریم و کلی بهم پیله کرد که من گفتم روانپزشک باید وقت قبلی بگیریم و همین الان بهمون وقت نمیدن که بالاخره قانع شد و از دکتر تشکر کردیم و اومدیم بیرون.
آرمان سریع رفت یه روزنامه خرید و شماره مطب یه روانپزشک رو برداشت و تماس گرفت که منشی بهش گفت واسه سه روز دیگه وقت رزور کرده واسمون.
آرمان اومد و به سمت خونه حرکت کردیم.
توی راه بودیم و من توی حال خودم بودم که باز دوباره همون صدای سوت لعنتی رو شنیدم.
بلند بود طوری که فکر میکردم یکی پشت سرمه و داره این کار رو میکنه.
سریع سرم رو برگردوندم ولی هیچ کسی نبود، اما صدا متوقف نمیشد همینطور ادامه داشت.
خدایا یعنی چیه هست این؟ چرا نمی بینم پس من کسی رو؟ صدای نفس هام که بیشتر و بیشتر میشد و تبدیل به نفس عمیق شده بودند کاملا واضح بود، آرمان صدای نفس هام رو شنید و رو به من کرد. انگار نمیتونستم واضح آرمان رو ببینم و صورتش برام کاملا تار بود و همزمان با صدا زدن آرمان انگار یکی بلند دم گوشم جیغ کشید.
صدای جیغ دیوونه کننده بود، کل سرم درد گرفت و خودمم شروع کردم به جیغ زدن و با دو دستم گوش هام رو گرفتم، دنیا داشت دور سرم میچرخید و اون صدای سوت لعنتی بعد اون جیغ باز دوباره تکرار میشد، چشمام رو بستم و دیگه هیچ چیزی نمیفهمیدم .
آرمان سریع زد کنار خیابون و محکم من رو گرفت تو دستاش و مدام بهم میگفت که آروم باشم اما انگار اون صدای لعنتی من رو رها نمیکرد.
برای خواندن دیگر قسمت های مقاله بر روی نام پروفایل نویسنده کلیک کنید.
قسمت بعد <<
قسمت قبل >>