حالا که دارم این مطلب رو مینویسم، اگر یک قدم بلند دیگه بردارم تالاپی افتادم تو بیست و دو سالگی!
نمیدونم شاید هم الان بیست و دو ساله ام و قراره پرت بشم تو بیست و سه سالگی!
شما هم مثل من همیشه شک دارید که باید سال اول زندگی رو حساب کرد یا فقط من به این مشکل دچارم؟( حالا این بین یه پارازیت بدم که چینی ها یه رسم جالب دارند! اونم این که وقت به دنیا اومدن بچه براش تولد یک سالگی میگیرند، و اینطوری از محاسبه ی سن سر فوت کردن شمع تولد های بعدی خلاص میشن!)
خب حالا چرا بیست و یک سالگی؟
راستش بیست و یک سالگی برای من سن شناختن خودم بود! یا شاید بازشناختن آدمی که داشت تغییر میکرد و با آدم بیست سال گذشته فرق هایی داشت !
نه این که بیست و یک سالگی پر بوده باشه از اتفاقات نه ! اتفاقا جای شما خالی اتفاق های ناخوش به اتفاق های خوش میچربید!
تا به حال شده به مرحله ای برسید که بتونید برای سوال : "آمدنم بهر چه بود ؟" جوابی داشته باشید که لااقل خودتون رو قانع کنه ؟
بیست و یک سالگی برا من مرحله ای بود که فهمیدم از این دنیا چی میخوام ؟! و البته فهمیدم که راه خیلی درازی رو انتخاب کردم!
من نسترنم! یک عدد نسترن!
نمیشه تصور کرد که چقدر نوشتن رو دوست دارم و هر بار که از نوشتن دور میشم چقدر برا سخته... ( شعرا و نویسنده ها این حال رو درک میکنند که مواقعی هست که به قول معروف نوشتنت نمیاد !)
گاهی فکر میکنم آماده ی نوشتن و سر و سامان دادن یک کتاب بلندم و گاهی حتی اگه بگن با یک کلمه جمله بساز خودمم رو ناتوان میبینم
به هر حالی !
اینجا وبلاگی میشه که قصد دارم تو دل اون نوشته هام رو سر و سامان بدم و بنویسم و از حس نوشتن خودم رو لبریز کنم .