سندرم نویسندگی


یک مرضی هست در نویسندگی که بنده خودم همین حالا میخواهم برایش یک نام انتخاب کنم و باشد که آیندگان نام مرا به این نام اضافه نموده و در ذکر یاد و خاطره ی من بر یکدیگر پیشی بگیرند.

بله بله داشتیم عرض میفرمودیم، اگر ما کاره ای بودیم و دستمان به جایی بند بود میدادیم اصلا یک قرصی دوایی چیزی برای این مرض اختراع کنند و اتفاقا خودمان هم از این دارو حتما و شدیدا حمایت های ملّی میکردیم و هی به اجانب فخر میفروختیم که " دل خودتان که هیچ دل دختر خاله ی تان هم بسوزاد " که فقط ما اینقدر خوبیم که از این دارو داریم و میگفتیم کلیه کسانی که خواستار دارو هستند باید بدانند که با ایشان به نرخ دلار تصاعدی، محاسبه میگردد و نمیخواهند هم بروند بگویند نویسندگانشان یک گلی از بلاد خودشان به سر بمالند! اصلا شاید هم به کل صادرات این دارو را ممنوع اعلام میکردیم و هرچی هی از آمریکا و انگلیس و کره و ژاپن و جیبوتی(!) به ما زنگ میزدند، ریجکت میکردیم !

داشتیم به آینده ی پیش رو فکر میفرمودیم به کل رشته سخن از دستمان در رفت! از مرض گفتیم، حسرت درمان نشدنش به دلمان نیشتر زد...

نویسندگان، همه باید بر این موضوع گواه باشند که چه بسیار وقت هایی که آدم را هزار فکر و ایده در سر است ولی تا می آید سمت یک کاغذی، وُردی، چیزی تا بنویسد، چشمتان روز بد نبیند، گاهی انگار یک نفر لطف میکند و یه یک سطل آب خالی میکند در اندیشه ی سیال مغز این نویسنده ی بیچاره ! و بعد هر چه نویسنده تلاش میکند و با خودش میگوید : ای بابا اینکه ایده ی خوبی بود! میبیند نتیجه کار حتی به دل خودش هم نمی نشیند... این بخش اولیه و خوش خیم مرض است، به این صورت که نویسنده به هر حالی، چیزی نوشته است، هرچند به خودش قول شرف داده که این نوشته را در هیچ جایی افشا نکند...

هرچه این سندرم وخیم تر میشود، اوضاع نوشتن هم رو به وخامت میگذارد... به این صورت که از یک جایی نویسنده هی مینویسد، هی با خودش میگوید: نه نه! این که نه... و بعد یکهو میزند همه را جوری پاک میکند که انگار نه انگار روزی وجود داشته! و بعد از پاک کردن با خودش میگوید این چه شکری بود تناول کردم؟!

اوضاع وخیم تر می شود وقتی که نویسنده یکهو دچار افول میشود، یا اینجوری فکر میکند... به این صورت که هی به صفحه ی خالی نگاه میکند و انقدر ایده به ذهنش نمیرسد که فکر میکند به کل، فرشته ای از جانب خدا آمده و قدرت نویسندگی اش را از او گرفته...

اما از همه وحشتناک تر و دارو لازم تر میدانید چه وقتی است؟ وقتی که در ذهن نویسنده، تعداد یک هزار و سیصد و نود و هفت ایده، به صورت همزمان از نویسنده تقاضا دارند که سوژه ی داستان نویسنده باشند... اتفاقا نویسنده شروع به کار هم میکند، اما خدا آن روز را برای هیچ کدامتان نیاورد که 1397 ایده داشته باشید و قدرت نوشتن یک کدامشان را نداشته باشید...

به خود خود خود خدا قسم که اصلا این یکی آنقدر عذاب آور و دپرس کننده می باشد که مطمئنا میتواند یکی از عذاب های کاربردی جهنم باشد!

اصلا این قضیه به قدری سخت و وخیم است که بنده از همین تریبون اعلام میکنم اگر دانشمندی، داروسازی، کاره ای صدای مرا میشنود، دست روی دست نگذارد، بردارد این دارو را تولید کند، خودم به شخصه حمایتش میکنم، یک جوری که هیچ کس تا به حال حمایتش نکرده باشد!


پ.ن : از سری نوشته هایی که بسیار دوستش میدارم:)


کپی نوشته ها تنها با هماهنگی نویسنده و ذکر منبع امکان پذیر است!

با احترامات فائقه:

نسترن خاکسار.