میزم رو کمی مرتب میکنم و میام به سراغ لپ تاپی که (تف به ریا) روشن گذاشتم و رفتم که نماز بخونم. همین که اومدم تایپ کنم و موس به دست گرفتم یه چیزی به ذهنم رسید... لپ تاپ رو که خریدم موسش دو سه ماه بیشتر برام کار نکرد. نه که موس خراب بشه ها نه! فقط باتری بیچاره ش جسارت کرده بود تموم شده بود ومن هم که هر بار انقدر خریدن باتری رو به عقب انداختم تا دیگه دیدم در استفاده از تاچ موس به خودکفایی رسیدم! حاالا بعد از چند وقت که اصلا خبری از موسم نبود تازه دلم هواشو کرد و کلی دنبالش گشتم تا بالاخره زیر تخت گوشه ی دیوار پیداش کرد ( لازم به ذکر میباشد که برای پیدا کردنش دنیا رو گشتم!) خلاصه که الان اصلا نمیتونم باهاش ارتباط برقرار کنم! یعنی موس کنار دستمه ولی من همچنان از روش های قدیمی استفاده می نُمایم !
حالا شما ببینید! این یک مثال خیلی کوچک از حکایت عادت هاست ! ما آدمها همیشه به روش های قدیمی میچسبیم و حاضریم برای متقاعد کردن این که روش ما درسته و روش دیگران اشتباه، تا خود ثریا بریم ! اصلا چرا راه دور بریم ؟! همین خود بنده! گاهی کسی در درونم با اطمینان از درستی راه من و اشتباهی راه دیگران حرف میزنه... خب منم که بچه ی پیغمبر نیستم ! خیلی وقت ها گوش به حرفش دارم. اما گاهی وقت ها هم مقابل خودم می ایستم و از خودم سوال میکنم چرا اینجوری فکر میکنی؟ از کجا مطمئنی راه تو درست تر از راه فلانیه؟
همینجا یه سوء تفاهم برطرف کنم و اون این که منظورم از راه، رفتارها و سلوک و روش زندگیه؛ چون بنده اصولا آدمی م که برای تصمیم های مهم که راه من رو میسازن بسیار مشورت مینمایم و به خودم تنها اعتماد ندارم.
حرف من اینه... گاهی وقت ها جلوی خودمون بایستیم و از خودمون سوال کنیم این فکر من چقدر درسته چقدر اشتباه؟! آیا وقتی به سن 50 سالگی برسم از اینکه دوران جوانی م رو با این افکار گذشت راضیم یا از خودم عصبانی میشم ؟ آیا مسئله ای که با قدرت هر چه تمام تر دارم روی درستی اون پا فشاری میکنم؛ ده سال بعد هم همینقدر داغ و درسته ؟
مثالی بزنم... هفته ی پیش با یکی دوستام رفتیم کمی پیاده روی و خرید... هوا گرم بود و من حسابی هوس یه چیز خنک کرده بودم... اما هر چی به دوستم اصرار کردم با اصرار میگفت نه! و وقتی ازش دلیل میخواستم تو جوابم میگفت توی خیابون زشته! و وقتی ازش میخواستم که بریم کافی شاپ باز هم میگفت نه! و اینبار هم لابد دلیلش این بوده که زشته دختر بره کافی شاپ!
شهر محل تولد من یک شهر کوچک کویری با مردم مذهبیه... شهری که پر شده از تفکر: مردم درباره مون چه فکری میکنن؟!
دوست من حاضر بود من رو ناراحت کنه و خودش تشنه بمونه ولی کاری نکنه که مردم درباره ش فکری بکنن!
و جالب ترین قسمت ماجرا اینجا بود که وقتی ازش خواستم فکر کنه ودلیلی برای اعتقادش بیاره سکوت کرد و در نهایت گفت چون زشته! بهش گفتم زشت اینه که وقتی به 40/50 سالگی رسیدی با خودت بگی راستی هیچ وقت جوونی نکردم! هیچ وقت از دست بند هایی که به دست و پام بستم خودم رها نکردم!
این یه مثال بود اما متاسفانه همه ی ما توی این بیماری مشترکیم. میگم بیماری چونکه همه گیر شده. منتهی یکی از این طرف بوم افتاده یکی از اون طرف بوم! یک نفر با بندهایی که به دست و پاش بسته خودش رو از لذت های کوچک محروم کرده، و یک نفر با شکستن همه ی قوانین اجتماعی، نه تنها خودش بلکه یک جامعه رو تحت تاثیر رفتار اشتباهی قرار داده!
بیایید کمی منطق و دانش، دانشی که محصول مطالعه و تحقیق هست نه منابع تلگرام و اینستا، رو چاشنی اعمالمون کنیم!
بیایید فکر کنیم! که آیا فکر و عقیده ی من درسته؟! چه منشا و خواستگاهی داره؟! بیایید به اصل و ریشه خودمون رجوع کنیم و ببینیم کجا ها درست و منطقی هستند و کجا با ساختن تابو ها، مرز خوبی و بدی رو به سلیقه ی همسایه و دختر خاله ی پسر عموی پدرمون، مشخص کردیم!
اگر مسلمانیم فکر کنیم!
اگر مسیحی هستیم فکر کنیم!
اگر یهودی هستیم فکر کنیم!
اهل هر کجا که هستیم، معتقد به هر مذهبی که هستیم حتی اگر لامذهبیم و یا چند خدا داریم!
فکر کنیم!
به عنوان یک جهان سومی میگم... اونچه بیش از هر چیزی ما رو جهان سومی کرده عدم تفکر و صرفا یک تقلید طوطی وار از رفتارهای قبل از خودمون بدون تفکر بوده!
فکر کنیم و از خدا بخواهیم که راه درست رو نشونمون بده....
باور کنید خدا عاشق بنده های متفکرشه!
نسترن خاکسار.
یک عدد نسترن