همیشه آدم هایی بوده اند که مرا جذب کرده اند...
جذب به این معنی که در یک لحظه نگاهمان به هم افتاده یا حتی هرگز مرا ندیده اند اما مرا ناخواسته به سمت خودشان کشیده اند... برای خودم هم اتفاق عجیبی است... شاید این جور آدم ها اولین مشوق های من به نویسندگی بودند...
آدم هایی که انگار با هر حرکت شان کنجکاوم میکنند تا درباره ی آنها بیشتر بدانم و چون هر بار بیشتر از یک رهگذر نبوده اند، برای اینکه این حس کنجکاوی کمی ارضا شود شروع میکنم به خیال پردازی... چشم هایم را میبندم و تصورشان میکنم... مثلا یک باری چندین سال قبل یک خانمی در کتابخانه نظر مرا به خودش جلب کرد... تک تک حرکاتش انگار یکباره جادویی شدند! هنوز هم حرکت دست های سفیدش را یادم هست... انگار با هر حرکتش چیزی از من میخواست، داستان زندگی اش را از نو بخوانم... یادم می آید در خیالم با او به خانه اش رفتم و آشپزی کردنش را تماشا کردم... و دیدم که چقدر با آنچه در بیرون از خانه نشان میدهد متفاوت است!
چند وقتی میشود که کمتر میتوانم خیالم را مثل یک بادبادک بسپارم به دست باد... حالا هر بار که چشمانم را میبندم یک چیزی مانع پروازم میشود. یک چیزی تالاپی در من می افتد زمین! و انقدر این اتفاق افتاد که مدتی است دل از پرواز کندم... حالا نهایتا خیالم مثل پروانه ای از این گل به آن گل میپرد...
هنوز گاهی با خودم تمرین میکنم... و بهترین مکان برای تمرینم اتوبوس های شلوغ است... به چهره ی آدم ها خیره میشوم و داستان زندگی شان را از بین چین و چروک صورت شان حدس میزنم... به دخترهای دبیرستانی خیره میشوم و سعی میکنم حدس بزنم چه چیزی فراتر از ناخن های لاک زده و موهایی که بی هوا بیرون ریخته شده اند وجود دارد؟! مثلا این دختر در خلوتش چه میکند؟ کتاب میخواند یا آهنگ گوش میدهد؟! دزدکی زیر پتو گریه میکند یا با یک آهنگ شاد میرقصد؟ به لاک نامنظم و لب پَر ناخن خانم های جوان نگاه میکنم و سعی میکنم برای شان داستانی بسازم...
جذاب ترین بخش این تمرین جایی است که خانم رو به رویم، یک خانم مسن است... خانم های چادری که همیشه یک دستشان را زیر چادر بی دلیل مشت کرده اند. به چین و چروک های صورتش دقیق میشوم... سعی میکنم رنگ چشم هایش را از روی چشم های بی فروغی که دارد حدس بزنم... ( اکثرا بر اثر آب مروارید چشم هایشان بی هیچ درخششی به یک جا زل زده) بعد چشم هایم را میبندم و در ذهنم جوانش میکنم... به جوانی های زنی که رو به رویم نشسته فکر میکنم... به دخترانگی هایش... به مادرش... به خانه ای که آن زندگی میکرده... به امید هایش... به آرزوهای دوران جوانی اش! بعد هم در ذهنم او را در شب عروسی اش تصور میکنم... با یک آرایش غلیظ و لباس های سفید آستین پفی... به دلهره ها و خوشی هایش که حالا خیلی از آن گذشته !
برای من اتوبوس سواری یک کلاس خیال پردازی حرفه ایست! و نمیدانید چقدر گاهی سخت میشود این همه خیال را بتوان یک جا جمع کرد!
در من هزار داستان هر بار به دنیا می آیند و آنقدر نوشته نمیشوند تا میمیرند...
نسترن خاکسار
یک عدد نسترن
پ.ن : بیایید تمرین کنیم ! شاید یک شما فقط هم نیاز به یک مشوق برای نویسنده شدن دارید!