رمان ترس بزرگ من (قسمت 5)

رمان ترس بزرگ من قسمت پنجم
رمان ترس بزرگ من قسمت پنجم

آرمان وسایل مامان و بابا رو تو ماشین گذاشت و همگی به سمت فرودگاه حرکت کردیم.

بین راه سوار ماشین بودیم که من و مامان صندلی عقب و بابا هم صندلی جلو نشسته بود، من از پنجره داشتم بیرون رو نگاه میکردم و اصلا ذهنم یه جای دیگه بود که یهو چشمم به آینه بغل ماشین آرمان افتاد.

دیدم چیزی داره نور میزنه از داخل آینه، کاملا حواسم رو بردم سمت آینه اون نور.

انگار یک چراغ قوه رو گرفته باشی روی آینه فقط نور انعکاس میداد و هیچ چیز دیگه ای نشون نمیداد.

همینطور داشتم نگاه میکردم که نور کم کم محو شد و یهو صحنه یه ماشین رو نشون داد که به طور وحشتناکی از روی یک پل پرت شد داخل یک بزرگراه و انفجار شدیدی رخ داد.

همزان صدای خیلی مهیبی توی سرم شروع شد، صدای جیغ، صدای فریاد، صدای گریه و هرچی که بتونم رو اسم اون صدا بزارم.

جیغ ها بیشتر میشد و سوت های وحشتناکی که قبلا میشنیدم هم بهشون اضافه میشد.

سرگیجه گرفته بودم و انگار فقط من تنها داخل ماشین بودم و هیچ کس دیگه ای نبود.

نمیدونم چه اتفاقی داشت میفتاد!

رمان درام
رمان درام

یهو شروع کردم به داد زدن، داد زدن هایی که توجه ماشین های دیگه رو هم جلب کرد به سمت ماشین ما جیغ های خیلی بلندی میکشیدم ولی انگار کنترلش دست خودم نبود، نمیدونم از ترس بود، اضطراب یا هرچیز دیگه ای ولی احساس خیلی بدی به همراه داشت.

یهو به خودم اومدم که دیدم سرم روی پاهای مامانمه و آرمان ماشین رو زده کنار و بالا سرم ایستاده.

حرکت کردم و نشستم. دنیا تیره و تار بود واسم، مامان و بابا گفتن بریم بیمارستان اما من با همون حال خراب ممانعت کردم و گفتم اول بریم که شما از پرواز عقب نمونید. با اسرار های من و انکار های اونا بالاخره قبول کردن، اما قول گرفتن که بعدش سریعا با آرمان بریم بیمارستان که قبول کردم.

دیگه برام عادی شده بود اون وضعیت.

به فرودگاه رسیدیم و سر موقع هواپیما حرکت کرد.

با آرمان داشتیم برمیگشتیم که بریم بیمارستان که من با اسرار خیلی زیاد دیگه آرمان رو راضی کردم که بریم خونه و یکم استراحت کنم خوب میشم.


روز نحس زندگیم شروع شد

از خواب پا شدم، دو روزی بود که مامان و بابا رفته بودن.

گوشیم رو چک کردم، 25 تماس بی پاسخ از آرمان و چند تماس بی پاسخ از شماره های ناشناس .

بی مقدمه شماره آرمان رو گرفتم ولی هرچی بوق میخورد کسی جواب نمیداد.

سریع شماره دوستای آرمان رو از داخل دفترچه تلفن پیدا کردم و به همشون زنگ زدم اما هیچکدوم نمیدونستن آرمان کجاست.


رمان درام و زیبا
رمان درام و زیبا

شب قبل

شام رو درست کردم و آرمان رو صدا زدم که بیاد با هم شام بخوریم.

اومد، با اشتها شام رو خورد و پاشد رو گونه هام رو بوسید و به سمت اتاقش در جهت راه پله ها حرکت کرد.

تعجب کرده بودم چون آرمان با اینکه هوامو خیلی داشت اما هیچوقت از این کارا نمیکرد، پا شدم مشغول جمع کردن و شستن ظرفا شدم.

وسط ظرف شستن بود که از پشت سرم صدای آرمان رو شنیدم.

+ آیلین من دارم میرم بیرون و امشب باید حتما خودمو برسونم به یه جایی، ببخشید که تنهات میزارم اما مهمه .

. اما کجا آرمان این موقع شب ؟

+ مهمه آبجی، مواظب خودت باش .. .

اینو گفت و با نگاه مهربونی که هنوز به یاد دارم ازم خداحافظی کرد و رفت.


با نگرانی که تمام وجودمو در بر گرفته بود رفتم سمت تلفن خونه دیدم اونم پر از تماس بی پاسخ از طرف شماره آرمانه.

دیگه نمیدونستم چکار کنم، از چشمام همینطور اشک میومد پایین.

خدایا آخه چی شده؟ چرا هیچ کسی جواب تلفن رو نمیده!؟ چرا این همه تماس بی پاسخ اونم از ساعت 3 نصفه شب چی شده مگه ...

دو ساعت گذشت، گوشیم زنگ خورد.

برداشتم، پدارم بود دوست آرمان.

. الو

دیدم صدای گریه میاد

. الو آقا پدارم تو رو خدا بگین از آرمان خبر دارین؟ از صبح تا الان دارم از نگرانی میمیرم ، معلوم نیس کجا رفته، گوشیم جواب نمیده.

+ آرمان ...

. آرمان چی ؟؟

+ آرمان داداشم ...

. بگو آقا پدارم نفسم بند اومد .

+ آرمان داداشم ... آیلین خانم آروم باشین و سریع پاشین بیاین بیمارستان امام رضا توی مشهد .

. مشهد؟ چرا؟ چی داری میگی آقا پدارم، زندگیم رو سرم خراب شد بگو چی شده لعنتی !

+ آیلین خانم به خودتون مسلط باشین و سریع پاشین با اولین پرواز بیاین اینجا .

. آقا پدارم درک کن، داداشم از دیشب رفته و خبری ازش نیست بگو چی شده ؟

+ پاشین بیاین، خودش بهتون میگه; فقط سریعتر !

قطع شد تلفن

داشتم دیوونه میشدم، سریع شماره دوستم محدثه که تو آژانس هواپیمایی کار میکرد رو گرفتم، خواستم سریع تر واسم یه کاری بکنه که بهم گفت یه ساعت دیگه پرواز تهران مشهد هست و باید برم سریع تر خودمو برسونم اونجا که کارای بلیط و موارد دیگش رو خودش برام انجام بده.

با همون حالت پریشون خودم بدون هیچ آرایشی و یک چهره کاملا ماتم زده سریع اسنپ گرفتم و خودم رو رسوندم فرودگاه.

به لطف محدثه سوار هواپیما شدم و راحت به مشهد رسیدم، انگار تمام کائنات دست به دست هم داده بودن که من سریع تر به داداشم آرمان برسم.

تو دلم میگفتم بزار برسم اونقدر سرش دادم بزنم که دیگه هوس نکنه آجی یکی یدونه اش رو برنجونه.

همین چیزا تو دلم بود که از فرودگاه یه آژانس گرفتم واسه بیمارستان امام رضا و سریع خودم رو رسوندم اونجا.

تماس گرفتم با پدرام و پدرام با همون حالت آشفته گفت برم فلان جا وایسم که منو ببینه.

دیدم پدارم با یک دختری دارن به سمتم میان.

سریع به سمتشون حرکت کردم بی مقدمه گفتم داداشم کجاست؟ میخوام ببینمش.

پدرام دستاشو برد سمت سرش و محکم زد به پیشونیش و رفت اونور ایستاد.

دختری که خودش رو خواهر پدرام معرفی کرد منو آروم تو بغلش فشرد و گفت بیا بریم یه آبی به صورتت بزن.

هولش دادم اونور، دیگه نمیفهمیدم چی از دهنم در میومد فقط میخواستم که منو ببرن پیش آرمان.

+ آیلین خانوم

. آقا پدرام به هرکی میپرستی قسم میدمت اگه نگی به خدا نمیگذرم ازت.

+ آرمان ... آرمانم، دوست دبیرستانیم، احمق خودم .. .

. چی شده آقا پدارم

+ آرمان آسمونی شد

چی، یعنی چی که آرمان آسمونی شد!؟ خدایا اینا دارن چی میگن!؟ داداشی من دیشب با اون لبخند مهربونش منو بوسید و رفت، گفت سریع برمیگرده.

مگه اون نامرد به من قول نداده بود مواظبم باشه .

مگه اون قرار نبود همیشه لبخند رو لبام نگه داره .

الان که اون دنیا رو رو سرم خراب کرد، دلیل زندگی کردنمو ازم گرفت ...

افتادم بیهوش رو زمین.


چشمام به سختی باز شدن، دیدم سرم به دستم وصله.

سرم رو به سمت چپ چرخودنم دیدم خواهر پدرام کنار سرمه داره دست میکشه رو سرم و نوازش میکنه.

به خودم اومدم به یادم اومد چی شده .

من باید آرمان رو میدیدم، باید بهم میگفت این یک شوخی خیلی بده که پدرام با من کرده، باید میگفت قول هایی که بهم داده همشون راست بوده.

پا شدم، محکم سِرُم رو از دستم کشیدم، خواهر پدرام نگران رفت و پرستار رو خبر کرد.

سرم رو کشیدم یه سرگیجه خاصی بهم دست داد ولی با این حال حرکت کردم و پام رو از رو تخت گذاشتم رو زمین.

به زور پاشدم، کج و کوله راه میرفتم و رسیدم به در اتاق که دیدم پرستار با خواهر پدرام اومدن تو.

منو گرفتن که با جیغ های بلند که توجه هرکسی رو جلب میکردن التماسشون میکردم که منو ببرن پیش آرمان.

پرستار بهم با جدیت و حالت محکمی گفت تا سرمت تموم نشده و حالت کامل جا نیومده نمیتونی بری.

به زور منو برگردوندن روی تخت.

آمپول آرام بخش و بیهوشی زدن و فقط صدای پدرام تو گوشم بود.

آرمان آسمونی شد

آرمان آسمونی شد

آرمان آسمونی شد

چشام بسته شد و به خواب نا خواسته ای رفتم.


برای دیدن قسمت های دیگر رمان و همچنین خواندن رمان ها و داستان های دیگر بر روی نام نویسنده کلیک کنید.

قسمت بعد <<

قسمت قبل >>