جنگ بی نفس

شهر شب هنگام سقوط کرده و در محاصره دشمن قرار گرفته و پیشروی دشمن بسیار سریع تر از رسیدن خبر ان به گوش مردم غیر نظامی بوده و اندک  عده ای در مقابل دشمن سینه سپر کردند

(نفس):امیر من اومدم

(امیر):تو اینجا چیکار میکنی ؟؟ بشین ،بشین،نفس نکش ،نقطه های کور شناسایی نشده زیادی هنوز وجود داره ‌،مگه بهت نگفته بودم برو خونه

(نفس):جلوتو نگاه کن دارن به سمت ما میان

امیر بی امان شلیک میکنه

(امیر):اه لعنت گلوله هام ته کشید،میدونستی برگشتی در کار نیست چرا تا اینجا اومدی؟

(نفس):منم قصد برگشت نداشتم‌

(امیر):میدون جنگ و سربازای دشمن که هر لحظه امکان داره پیدامون کنن جای خوبی برای بازی یه دختر کوچولو نیست!!

منم هیچوقت هم بازی خوبی نبودم، مخصوصا اگه مخاطب ام مونث بوده باشه

(نفس):همیشه میگی از زنها متنفری اما هیچوقت ندیدم با هیچ زنی به جز من با تنفر صحبت کنی.

(امیر):چون تا حالا هیچ زنی. .

(نفس ):هیچ زنی چی؟ بگو دیگه

(امیر):....(فقط سکوت)

(نفس ): تو رو خدا قبل مرگ ام میخوام برای یه بارم که شده بشنوم.

(امیر):چیو؟

(نفس):هر حسی که بهم داری.

(امیر):هیچ حسی بهت ندارم در ضمن تو قبل از من اجازه نداری حتی برای یه لحظه ام نفس نکشی این یه هشداره!!

(نفس):من فقط با توئه که میتونم نفس بکشم

(سرباز دشمن):. ....(صدای شلیک اسلحه سرباز)

(امیر): نفس خوب میشی خب ! سعی کن چشماتو نبندی منو ببین نفس بکش باشه؟! نفسوقتی اومدی بود گفتم که نفس نکش یادته ،الان فقط صدای نفس کشیدنتو میخام .