توی یک کافه شلوغ و در بدو ورود در گوشه کافه پیانیستی که انگشت های کشیده و ناخن های تیزش روی سیاه و سفیدی ِ کلید های پیانو می رقصند و صدای قاشق چنگال هاو گاها خنده های جمعیت باعث میشوند صدای پیانو به گوش نرسد.
برای لحظه ای کوتاه همراه با نت های اهنگ این احساس به من دست می دهد که میتوانیم برگردیم به عقب و من میتوانم تنها زن زندگی تنها پیانیست کافه ته خیابان هفتم باشم و این فکر باعث می شود پلک هایم را روی هم بگذارم و احساس کنم هیچ کس نیست و ما در خلا افکار من او با پیانو اش رو به من و من با تمام عشقم به او رو به او در کنار هم این لحظه را سپری میکنیم و در لحظه ای بعد که چشمانم را باز میکنم نه صدای قاشق چنگال ها به گوش میرسد و نه صدای پیانو و نه هیچ چیز دیگر بلکه نوای بی صدای تبسم مرد پیانیست همراه تکان دادن سر همراه با موسیقی و بدرقه کردن نگاه پر از عشق ازار دهنده اش به ان زن قرمز پوش خوشبخت و نگاه زن قرمز پوش به حلقه دست مرد پیانیست ، تمام این صحنه حس سرگیجه را به همراه دارد و حتی چشمها و گوشهایم را ازرده خاطر میکنند!
و من در خجالت اور ترین حالت ممکن چشمهایم پشت محاصره اشک ها خاطرات یک طرفه مان ، خاطرات مشتری سه ساله و پیانیست متاهل را فراموش میکنند و انجا را برای همیشه به مقصد بعدی ترک می کنم. !