چند لحظه..

تا مرگ چیزی باقی نمونده بود ، همه چیز بی ثبات و بهم ریخته شده بود و دنیا عین یه خونه پر از اشوب و پر از سر صدا شده بود و به قفسه سینه ام فشار میاورد و توی اون موقعیت دلم میخواست یکی دستم و بگیره و از دنیا ببرتم بیرون ، ببرتم به یه پارک یا کنار دریا یا هر جایی که باد بیاد و توی یه ظهر خلوت و اروم که فقط صدای وزش باد میاد و هیچ جنبنده ای تا چشم کار میکنه دیده نمیشه، بشه توی اونجا بی دغدغه از لحظه بعدی که نیومده راحت نفس کشید.

توی این دنیایی که از هر طرف بریم مسیرمون میرسه به ادمای تکراری که نمیخوایم ولی هزار بار میبینیمشون هیچ وقت دنبال چیزی به اسم عدالت نبودم یعنی بودم ولی وقتی هر بار توی یه کمد خالی دنبال چیزی بگردی که نیس بلاخره بعد از چندبار گشتن بیخیالش میشی .

برای همین فقط دلم میخواست برای چند لحظه ام که شده برم جایی که توش نهار ماکارانی با ته دیگ سیب زمینی باشه و به جای موهایی که از اشک خیس میشن از یه دوش اب گرم توی یه ظهر گرم خیس شده باشن و ازشون اب بچکه روی بازو هام و نور خورشید از پنجره باز بیاد و صاف روی گل های وسط قالی چرت بعد از نهار ظهرش و بزنه و توی اون محدوده زمانی چشمام به جای اشک از خوشحالی پر شده باشن و بخندن .