دوستی دارم که چند وقت پیش بهم گفت چند سالی میشه که این عادت رو به خودش داده که روزانه نویسی داشته باشه! بعد میگفت که حالا شاید یه وقتایی، وقت نکنه هر شب بنویسه اما خودش رو موظف کرده که حتی اگه چند روزهم روی هم جمع شد خاطره ی تک تک اون روزها رو بنویسه! این شده حکایت منی شده که اولا : جدیدا وقت ندارم سر مبارک بخارونم، دوما: ( شاید باورتون نشه ولی باز "دوما" رو یادم رفت! ) آها شاید این بوده که دوما این چند روز گذشته روزهای معمولی ولی شایان ذکری رو داشتم!
گفتم شایان ذکر، یاد شایان افتادم!! :D پس خاطره امشب رو از روز سه شنبه شروع کنیم که شایان و عطیه اکسپوزه ( ارائه به زبان اجنبی ها را گویند ) داشتند! همون روزی که رفتم تست قند خون کذایی رو دادم و کلاس مهران جون به علت پاره ای از مشکلات توسط خوده شخص شازده خانوم به صورت یک طرفه کنسل گردید!
آقا ما یکهو سر ظهری یادمون اومد که ای دل غافل امروز سه شنبه است؟! نبینم که باز نشستی؟ خداییش منتظر چی هستی؟؟؟ (خدا این خواننده رو هم شفا نمیده دیگه به نظرم!)
کجا بودم؟ بله بله! سه شنبه بود و بلیط های سینما نیم بها و ساعت تشرف به خوابگاه ساعت ده! آیا کدام انسان عاقلی یک همچین موقعیتی استثنائی را از کف میدهد؟! والا ما که ازون خانوواده هاش نیستیم! خب این یعنی اینکه من ساعتای دو سینما تیکت رو چک کردم و دیدم قدرتی خدا تمام مشهد و حومه امروز قصد سینما کردن! فقط مونده بود سینما قدس و عزیز و فرتوت و دوست داشتنی خودم، که اون هم خدایی اگه از سینما تیکت اینترنتی بلیط میخریدم، واقعا ازم ناراحت میشد :'(
این شد که خوش خوشان لباس پوشیدم و خویشتن را اندکی آراستیم و رفتیم که بالاخره بریم یه کلاسی به کمر مبارک بزنیم : }}
و آیا نیاز به گفتن است که بــــــــــــــاز هم دیر رسیدم؟! وقتی رسیدم دیدم زهرا (شایان جان) و عطیه دارن ارائه میدن و اتفاقا موضوع هم درباره ترجمه ی متون ادبی بود! و بنده برای اولین بار در تاریخ ارائه های دانشگاهی انقدر حرف زدم که شایان میگفت نه تو حرف زدی بذار نظر بقیه رو بپرسم! بعد هم که یه جا نذاشت حرفم کامل کنم یهو وسط فرانسوی حرف زدن بهش گفتم : خانوم شایان با شمام ها! توجه لطفا! بعد هم ادامه جملات گهربار مان را در زمینه ترجمه ی متون ادبی به سمع و نظر شنوندگان رساندیم!
بعد از تموم شدن ارائه هم یه بحث مفصل با استاد درباره ی ترجمه ی شعر داشتم که از اون جایی که این خانوم اساسا سال اول تدریسشه و داره روی کله مبارک ما استاد میشه، اصلا نمیخواست قبول کنه حرفی که داره میزنه میتونه فقط نظر خودش باشه :/ شایان هم که هی از پشت سیخونک میزد که امروز چی زدی انقدر استادانه نظر میدی؟!
بعد از ارائه به عطیه گفتم عطیه چرا قیافه ت شبیه ایناست که ماشین آوردن؟! گفت چون آوردم! و ما خودمان را به عطیه بند فرمودیم تا ما را به وصال همون یار قدیمی ( قدس جان ) برساند...
خدا نصیب هیچ کس نفرماید که در ماشینی بنشینی که حتی یکی از آهنگ هایش نه تنها به فازت نمیخورد بلکه اصلا حتی یکبار هم نشنیده ای ! و من بودم که انقدر گفتم : عطیه چاوشی نداری نه؟ قمیشی چطور؟ عطیه خدایی ابی هم نداری؟! و وقتی جوابمان نه بود، سعی کردیم که روحیه خود را نبازیم و با چرت و پرت هایی که میشنویم کنار بیاییم!
هرچند که، بگردم بچه م منو تا دم سینما رسوند تا بتونیم " کی بهتر از تو " عارف رو بشنویم و بخونیم! چون بالاخره یک آهنگی به مذاقمان خوش آمد وسر ذوق آمدم.
ببخشید اگر سرتان درد گرفت از حجم این پست اما هنوز تازه رسیدیم سر بحث اصلی!
اینکه رفتم و بلیط گرفتم و وقتی بلیط رو گذاشتم توی جیبم و به دلم افتاد که بلیط گم میشه! همانا و گم شدن بلیط همانا! ساعت شیش بلیط سانس 7 رو گرفتم و رفتم یکم دور اطراف بچرخم تا زمان بگذره! وقتی برگشتم دیدم بلیط نیست! ولی خدا رو شکر رسید کارتم رو داشتم و آقاهه هم برام یه بلیط مجدد زد تا لاتاری ندیده برنگردم اتاقک....
فرزندانم به پند این پیر گوش دهید و هیچ گاه فاز " تنهایی سینما رفتن " برندارید! بخدا اصلا فاز خفنی نیست! آن هم در سینما قدس! | اموجی کوبیدن بر پیشانی |
بماند که تماشاچی ها یک ربع اول فیلم با نور گوشی مبارکشان سعی داشتند به طور خود جوش نظم و انضباط را رعایت کنند و دقیقا سر جای خودشان بنشینند! آن هم در سینمایی که هیچ چیزش به حول و قوه الهی سر جایش نیست...
حالا شما به این نورهای چشم نواز گوشی در حدقه ی چشمتان، خِرِت خِرِت صدای چیپس و پفک را تا 45دقیقه ی اول فیلم اضافه کنید! ( ای کاش قانونی مبنی بر عدم ورود بسته های چیپس و پفک به سینما، به صحن علنی مجلس راه پیدا میکرد، به جهت کمتر جویده شدن مخ دیگر تماشاچیان ) همچنین نباید از ذکر این نکته غافل شد که والدین گرامی به خدا نمیتوانید تصور کنید چقدر ترکیب وَنگ وَنگ نوزادتان با صحنه های هیجان انگیز فیلم، نه تنها برای من که برای خود کارگردان هم بسیاااااااااار جذاب بود!
و دوباره همچنین، والدین عزیز نمیتوانید حتی فکرش را بکنید که چقدر باحال است برای ساکت کردن بچه 8/9 ساله خودتان( که به زور آورده ایدش لاتاری ببیند چون بلیط "فیل شاه" تمام شده) ، ابتدا نور صفحه ی گوشی را در بیشترین حد قرار داده و بعد میدهید دستش که بازی کند! ( حداقل یکم وقت بذار یاد بده بهش چجوری بازی کنه که هی نبازه:/ )
از فیلم که بگذریم... ( حیفم میاد بگذرم ولی.... فقط همین بگم که خیلی زود تموم کردن همه چیو) باید برگردیم سر اینکه تا وقتی از سالن سینما تنهایی بیرون نیامده ای نمیفهمی که چه لقمه ی بزرگتر از دهانت برداشتی! علی الخصوص که وقتی موزیک پلیر رو میگذاری روی پخش تصادفی اولین آهنگی که میاد "آهای خبر دار" باشد! و هوا هم پر از مه باشد و تو هم هی بیخیال خیابان ها را بالا و پایین و بروی و هی پسرِ خلفِ شجریان حرف های واقعی بزند، وآهنگ های بعدی هم یکی از قبلی داغان تر باشد! و قشنگ این وسط تکه انداختن های مرد هاست که قدرتی خدا هیچ وقت تمام نمیشود!!
و یک چیز جالب اینکه گاهی یک جوری بعضی ها به من که در آهنگی داره توی گوشم پلی میشه و من تقریبا در آهنگ در حال غرق شدنم، خیره میشن که بدون اغراق میگم چند باری آینه م رو در آوردم ببینم وسط صورتم چیزی سبز شده که انقدر باعث تعجب آدم ها میشه؟!
در پایان شایان ذکر است که عرض بفرمایم که بنده از این ماجرا درس خاصی نگرفتم و در صورت نبود پایه ای برای سینما همچنان به این رویه ادامه خواهم داد:)
ولیکن شما درس بگیرید و از این قبیل کارها نفرمایید!
امضا:
جودی ابوت جان:)
بعدا نوشت : هیچ چیز جالب تر از این در سینما نیست که وقتی بروی داخل روز باشد هنوز و وقتی برمیگردی هوا تاریک !