اگه روز قیامت من تمام مراحل با موفقیت طی کنم، مطمئنم توی مرحله ی آخر گیر میفتم ! حالا مرحله ی آخر چیه؟ مرحله ی آخر مرحله ای که لپ تاپم دست در میاره و محکم گلوم میچسبه!
این جملات مقدمه ای بود بر این که به عرض تون برسونم من هنوز درگیر مرض روشن کردن لپ تاپ به جهت انجام امور درسی، زدن رمز و سپس خیره شدن به صفحه زمینه هستم! در این بین هم بسیار تلاش میکنم که با نفس خودم به جهت دیدن قسمت بعدی سریالم مبارزه کنم و البته که پیروز هم میشم، ولی خب از اون طرف به درسام هم نمیرسم دی :D
این وسط فقط تقریبا سه چهار ساعت لپ تاپ همینجوری بیکار برای خودش روشنه… بعد عذاب وجدان میگیرم و با نگاه گربه ی شرک و معذرت خواهی بسیار خاموشش میکنم. بعد یک ساعت بعد روشن میکنم که اینبار دیگه به کارام برسم، و تکرار همون سیکل معیوب!
هومممم اومدم بگم که این روزها حالم معمولیه... مثل یک آدم معمولی که مریض میشه، میخنده، درد میکشه، میخنده، گریه میکنه، دم دم های غروب دلش میگیره و بعد از غروب با فکر خوردن یک بستنی حالش جا میاد... گاهی فکر میکنم یک آدم معمولی بودن چقدر حس معمولیی داره!
این روزها رو دوست دارم ... منظورم اما از این روزها، روزهای بعد از امتحاناته:/ یا بهتر بگم منظورم از این روزها، در واقع این شب هاست... شب های لعنتی تابستان...
اما باید خدمت شریف تون عرض کنم که کسی که الان خوشحال نشسته و داره تایپ میکنه دوشنبه امتحان ترجمه ی فیلم داره!
آیا میدانید امتحان ترجمه ی فیلم چیست؟ امتحانی است که در آن دکتر مزاری برای شما ی فیلم میگذارد، پاز میزند میگوید تا اینجا ترجمه کن! به همین سادگی و خوشمزگی!!!
تازه دیشب پریشب بود که فهمیدم باید یه سازمان تشکیل بدن برای این آدمهایی که زیرنویس فیلم ها رو ترجمه میکنن... بیمه و حقوق ثابت و اضافه کاری هم بهشون بدن... خیلی سخته خدایی آدم تا نشینه پاش نمیفهمه که هر دقیقه ی فیلم میتونه بیشتر از یک صفه آچار(A4 ) باشه .
البته از اونجایی که من چند روزه سعی دارم کمتر غر بزنم ( خدایی غر زدن هام بامزه نیست؟! دلتون هم بخواد اصن، فیلینگ خودشیفته:))) ) بله بله میفرمودم از اونجایی که تصمیم گرفتم غر نزنم نمیخوام بگم که اصلا حوصله درس خوندن ندارم و دلم میخواد بشینم بدون عذاب وجدان فیلمم ببینم! نمیخوام بگم که دوست دارم آهنگ گوش کنم و کتاب بخونم و برم رو چمنا بشینم و با پیشی جان حرف بزنم!
نه که این کارا رو نمیکنم ها... نه، فقط عذاب وجدانه رو مخه دیگه قبول کنین!
یه فیلم میدیدم، دو تا دختر با هم هم خونه بودن، قرار گذاشتن هر شب یه اتفاق خوب و یه اتفاق بد شون رو برای هم تعریف کنن...
اتفاق خوب این روزهام، خبر مامان شدن ریحان بود. لحظه ای که پیامش اومد روی صفحه م و بهم گفت : سلام علاوه بر کادوی تولدم برا بچه ی آبجی ت هم کادو بخری که بچم حسودیش نکنه! خاله شدی! مبارکه...
یادمه زنگ زدم بهش و ضمن ارائه ی چندتا فحش، فقط گریه کردم... فکر کنم این اولین اشک شوقی بود که ریختم...
پ.ن :
حالم خوبه... یه خوبِ معمولی!
امضا:
شازده خانوم:)