شعری برای زیباتر کردن عصر تابستان

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد

دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن

تو چو روی باز کردی دَرِ ماجرا ببستی

نظری به دوستان کن که هزار بار از آن بِه

که تحیّتی نویسی و هدیتی فرستی

دل دردمند ما را که اسیر توست یارا

به وصالْ مرهمی نِه چو به انتظار خستی

نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هَیجا

تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی

برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را

تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی

دل هوشمند باید که به دلبری سپاری

که چو قبله‌ایت باشد بِه از آن که خود پرستی

چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد

چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی

گِله از فراق یاران و جفای روزگاران

نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی

یکی از اشعار عاشقانه سعدی


… جریانی جدی

در فاصله‌ی دو مرگ

در تهیِ میانِ دو تنهایی

[نگاه و اعتمادِ تو بدین‌گونه است!]

شادیِ تو بی‌رحم است و بزرگوار

نفس‌ات در دست‌های خالیِ من ترانه و سبزی‌ست

من

برمی‌خیزم!

چراغی در دست، چراغی در دلم.

زنگارِ روحم را صیقل می‌زنم.

آینه‌یی برابرِ آینه‌ات می‌گذارم

تا با تو

ابدیتی بسازم.

یک شعر عاشقانه کوتاه از شاملو


جامی است که عقل آفرین میزندش

صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش

این کوزه‌گر دهر چنین جام لطیف

می‌سازد و باز بر زمین میزندش

این رباعی را عمر خیام سروده است.