And if thou gaze long into an abyss, the abyss will also gaze into thee. -- Friedrich Nietzsche; Beyond Good and Evil
۱. یک روزهایی توی زندگی میخوریم به چراها. به اینکه چرا این رابطه تمام شد؟ چرا فلان کار را نگرفتم؟ چرا فلان خانه را نخریدم؟ چرا زودتر به فکر درس خواندن نیفتادم؟ چرا در زندگی ورزش را جدی نگرفتم؟ و هزار چرای دیگر. آدمیزاد است، هر چه که میشود باید توی مغزش حلاجی کند و دلیلی پیدا کند. به خاطر چراها دلیل شکست را پیدا میکنیم و تصحیحش میکنیم و رشد میکنیم. چراها وادارمان میکنند که گذشته را مرور کنیم. کجا بودهایم و کجا رفتهایم و کجا کج رفتهایم. هر جا که مسیر را تصحیح کردهایم از همان چرا گفتن آمده، هر چند که آن لحظه حس زهر هلاهل داشته و تلخی مزهاش هرگز از یادمان نرفته.
۲. چراها موقع بحرانها اثرگذارترند. به قول یکی از سیاستمدارهای این مملکت هیچ بحرانی را نباید هدر داد. به هیچ دردی نخورد به درد تغییر میخورد. چراها نشستهاند آن لب پرتگاهِ چاهِ بیچارگی. همان چاه بیانتهای بیچارگی که به قول آقای نیچه زیاد که تویش نگاه کنی، ممکن است چشمش را باز کند و نگاهت کند. آقای موراکامی یک روزی نوشت که مدام میروم دوی ماراتون و مسابقات سهگانه. مدام تلاشم بر اینست که استقامت ذهن و جسم را بیشتر کنم. شغل نویسنده درونکاوی است و درونکاوی هم چیزی است مثل ماهیِ فوگو. شیرینترین قسمتش چسبیده است به سمیترین قسمتش. حواست نباشد و زورت نرسد کنده و برده. زیاد دیدهام که نویسندهها دیوانه شدهاند. شاید تمرین استقامت کمکم کند که مدام تا آن لبه بروم و برگردم.
۳. آدمها گاهی به دنبال چراهایشان گیر میکنند توی یک چرخه معیوب و گاهی میافتند توی پرتگاه. کجا اشتباه رفتم گاهی چنان سوال پرپیچ و خمی است که با هزار روانکاوی هم جواب ندارد. میشود تا بچگی هزار بار در جستجوی جوابش رفت و آمد. میشود رفتار پدر و مادر و جد و اجداد را نقد کرد. اسمش را که "ریشهیابی" گذاشتند، یادشان رفت به ما بگویند که ریشه هزار و یک انشعاب دارد که هر کدام میروند یک طرف و گاهی رفتن دنبالشان فایده ندارد. یادشان رفت بگویند که میشود انقدر به هر شاخه ریشه فکر کرد که رشد درخت از یادمان برود.
۴. یک زمانی باید فهمید که از ریشهیابی گذشتهایم و در گذشته گیر کردهایم و هر چرایی، مثل یک قدم اضافه در شن روان است. یک زمانی باید از چراها گذشت و به چطورها رسید. یک زمانی باید فهمید که حالا این اتفاق افتاده و به چرایش فکر کردم و حالا همین است که هست. یا اصلا قادر به مهار شرایط نیستم، یا انقدر وقت و هزینه میبرد که به کار من نیست، یا اینکه اصلا یک اتفاقی بوده که افتاده و گذشتهای بوده که رفته. حالا چطور زندگی کنم؟ از کدام مسیر بروم؟ این روزهای خودشناسی چطور راه آیندهام را هموار میکنند؟ چطورها به اندازه چراها عمیق نیستند، ولی راه آینده از آن چطورِ اول شروع میشود. از آن لحظهای که میگوییم چرا بس است. حالا چه کنم؟ چرای بی چطور مجنون میکند و چطورِ بی چرا به ترکستان میرود. زندگی ما، یک جایی میچرخد در تعادل چراها و چطورها.