داستان کوتاه آموزنده


کریمی مشاور بیمه
کریمی مشاور بیمه

آخرین تکه را از داخل جعبه خارج کرد و در مشتش گرفت. با درخشش خاصی که در چشمانش بود به سمت پیرمرد رفت و آخرین تکه را به او داد.

پیرمرد سرش را بلند کرد و دخترک در لابه لای آدم ها ناپدید شد.

پیرمرد از روی صندلی شکسته اش بلند شد و به سمت پسرکی که در گوشه ای از خیابان مشغول واکس زدن بود، رفت و آخرین تکه را به او داد. پسرک سرش را بلند کرد و پیرمرد در لا به لای آدم ها ناپدید شد.

پسرک واکسی پس از تمام شدن کارش آخرین تکه بیسکویت را به دهان برد.. و در میان انبوه آدم ها ناپدید شد.