روی خودم روبه سمت روژان که من رو صدا زد برگردوندم و این رو به من گفت که:
+ آرمان جان راستش رو بخوای من دیگه توی طراحی و نرم افزارهای گرافیکی به حدی رسیدم که بتونم در بازار کار وارد بشم و حرفی برای گفتن تو این زمینه دارم، اما پدر و مادرم به هیچ وجه راضی نیستن که من برم و بیرون از خونه کار کنم و به همین جهت استعدادی که دارم و میتونم ازش استفاده کنم و پولی در بیارم بی خودی داره هدر میره، خواستم ازت بخوام که حالا که اومدی اینجا و مامانم نسبت به تو احترام خاصی قائله در مورد این مسئله باهاش صحبت کنی.
از این که روژان در این وضعیت قرار داشت واقعا ناراحت بودم و واقعا هم دلم می خواست که بهش کمک کنم اما از آینده ی این کار میترسیدم، از اینکه اگر خدای نکرده اتفاقی بیفته تموم خانواده روی من زوم میکنن و میگن که تقصیر تو بود.
هنوز داشت روژان در مورد این کار توضیح می داد که حرفش رو قطع کردم و گفتم:
. روژان من واقعا دلم میخواد که بهت کمک کنم اما به خاطر داشته باش که اگه خدای نکرده کوچیک ترین اتفاقی هم واسط بیفته اون موقع همه من رو مقصر میدونن که چرا من این کار رو کردم.
+ اما داداشی واقعا دیگه داره عمرم تلف میشه و از دست این نگرانی های مامان، بابا دارم دیوونه میشم، منم میخوام کار کنم و خودم خرج خودم رو در بیارم.
. درست میگی و حق هم داری اما اگه خودت این مسئله رو در میون بزاری خیلی، خیلی بهتره و الان که من این رو بگم ممکنه الان مشکلت حل بشه اما باز در آینده به مشکل میخوری چون نمیتونی حرف خودت رو روراست بزنی.
+ یعنی تو میگی این کار رو بکنم ؟
. اگه این کار رو انجام بدی خیلی عالی میشه واسه خودت !
+ اما بارها این کار رو کردم من ...
. این بار با جدیت برو و حرف خودت رو بزن و روی تصمیم خودت مصمم باش اگه میدونی درسته انشالله که موافقت میکنن
روژان ازم تشکر کرد و من هم از اتاقش اومدم بیرون و از خاله ام خداحافظی کردم و به سمت خونه راه افتادم و اصلا توقع این رو نداشتم که کار امروز من آینده ی من رو تضمین کرده به نوع خودش.
رسیدم خونه دیدم رضا در خونه ما معطله.
رفتم سمت رضا و ازش پرسیدم که چی شده رضا چرا اینجا هستی تو؟
+ راستش اومدم که رو در رو صحبت کنیم داخل تلگرام نمیشه کامل همه حرف ها رو زد.
رضا رو دعوت کردم به خونه و رفتیم داخل اتاق و هنوز که رضا می خواست شروع به صحبت کردن بکنه من حرف رو شروع کردم.
. رضا یه ایده ای دارم فوق العاده هست اما یکم سخته و باید از معلم برنامه نویسی مون آقای مولوی هم کمک بگیریم.
+ حالا چی هست این ایده؟
ایده رو با رضا در میون گذاشتم.
در بین همه ی اخلاق های بدی که رضا داشت یک اخلاق خیلی خوب هم داشت و اون هم این بود که منطقی بود و اگه میدونست یک کاری آینده اش خوب میشه دیگه نظر خودش رو و پافشاری کردن برروی اون رو میزاشت کنار و موافقت می کرد.
این ایده رو که به اون گفتم ، چشمای رضا برق زد.
+ پسر تو اعجوبه ای هستی واسه خودت. چطور تا الان به این فکر نکرده بودم
. بالاخره سرورت توی یه کارایی از تو برتره باید این رو بپذیری .
+ حرف مفت نزن حالا بگو از کجا شروع کنیم
این رو که رضا گفت رفتم تو فکر چون واقعا تجربه همچین پروژه سختی رو نداشتیم و اونم این که فقط یک هفته تا امتحانات مونده بود و ما تا یک روز قبلش وقت داشتیم که پروژه رو تحویل بدیم.
. بهتره رضا بریم مدرسه و شماره آقای مولوی رو بگیریم و باهاش در این مورد صحبت کنیم اون قطعا میدونه که نقطه شروع ما از کجاست.
+ درست میگی اما مگه مدرسه به این راحتیا شماره رو میده؟
. جزء شاگرد های اول کلاس باشی! اره میده بهت
این رو که گفتم رضا زد زیر خنده و قبول کرد و قرار شد فردا که پنجشنبه بود و مدرسه تعطیل بود به جز برای تعداد خاصی از دانش آموز ها بریم مدرسه و شماره آقای مولوی رو بگیریم و با اون صحبت کنیم.
صبح شد.
از خواب حرکت کردم و بدون هیچ تاملی زود پا شدم و چای و صبحونه رو خوردم و سریعا رفتم سراغ گوشیم که به رضا زنگ بزنم.
گوشی رو برداشتم و شماره رضا رو گرفتم!
+ چی میگی آرمان جان؟
. علیک سلام.پاشو پسر چقدر خوابی.
+ گمشو تو رو خدا حرفت رو بزن خوابم میاد !
. پاشو حرف مفت نزن تا 12 بیشتر مدرسه باز نیست باید زودتر بریم
+ آرمان کم عقل الان ساعت 8 هست بزار ساعتای 10 یا 11 میریم.
. باید سریع تر برسیم مدرسه و زنگ بزنیم که همین امروز تکلیفمون مشخص بشه ، من الان میام دنبالت به نفعته که آماده شده باشی .
بدون اینکه بزارم رضا جواب من رو بده شال و کلاه کردم و رفتم بیرون.
تو راه بودم که یه چیزی یه دفعه به ذهنم خطور کرد و باعث شد که خیلی نا امید بشم...
برای خواندن دیگر قسمت های مقاله بر روی نام پروفایل نویسنده کلیک کنید.