یکی بود ، یکی نبود
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
پس از مدتها که به دنبال معنی و مفهوم عقل و عشق بودم ، سرانجام توانستم معنای آن را پیدا کنم و حالا نوشته مرا بخوانید و در آن دقت و تفکر کنید و نظر خودتان را برای من بنویسید.
اگر تمام مشکلات خودتان را جای صورت مسئله بگذارید در آخر می بینید که می توانید به راحتی بر همه مشکلاتتون فائق آیید و جواب تمام سئوالهای خودتان را بیابید . من وقتی به آن فکر کردم هنوز هم از نادانی خویش در تعجب هستم که چگونه نمی دانستم .
حالا ببینیم که عشق چیست و عقل چیست ؟ عقل وقتی به مرتبه کمال برسد و به آن راه پیدا کند آن وقت عاشق میشود و دیگر اسمش عقل نیست و نامش عشق است .عشق همان عقل است که دیوانه شده است . یعنی همان قوه ادراکی ما است که قدیما چیزهای جزئی را ادراک می کرده حالا به یک ادراک عظیمی رسیده که در آنجا مست شده و به نا متناهی رسیده است و وقتی عقل از مرز متناهی می گذرد نامتناهی میشود .
من و شما چه وقت به هم نمی رسیم ؟ در متناهی . در متناهی من دارم میروم شما هم دارید میروید. من تو ، من ، من ، من ...تو،تو،تو.....شما دائم من من می کنید و من هم برای خودم من من می کنم و این من منها هیچ وقت نمی گذارد که ما به هم برسیم و اینگونه بدون اینکه به هم برسیم موازی می رویم .
حالا چه وقت به هم می رسیم ؟ در نا متناهی . در نا متناهی خطوط موازی همدیگر را قطع می کنند و بدانید که آنجاست که شما عاشق شده اید و از عقل بالاتر رفته اید و به عشق رسیده اید .
گفتند: آنجا در نا متناهی چقدر شلوغ است ؟ نا متناهی چشمه آبی هست که در کنارش درخت سیبی هست که در آنجا این خطهای موازی که پس از میلیونها فرسنگ که در کویر و بی آبی در حرکت بوده اند و به جوابی نرسیده اند به آنجا می رسند و استراحتی می کنند. در آنجا تمام من، من و منها و تو ،تو و توها با هم صلح می کنند و تمام دعواها حل می شود .
پس عشق منتهی الیه همه جنگها و خطوط موازیست ، همه در عشق با هم صلح می کنند و در آنجا یکی می شوند چرا که آنجا نا متناهی است . وای خدای من ، عشق چه دریای عظیمیست که همه مشکلات آدمی با آن حل می شود.