ما کجاییم در این بحر تفکر؟!


دارم به گذشته هام فکر میکنم و اینبار یهو دلم تنگ شد! راستیَتش من ازون دسته آدمایی نیستم که هی با خودم بگم : آخی! چقدر دلم میخواد برگردم به دوران کودکی ! یا نوجوانی ! برعکس من خیلی هم این دوران که توش هستم رو دوست دارم. حتی دوره ای از زندگیم رو برای رسیدن به این روزها مردانه جنگیدم.

راستیَتش من همیشه فقط دلتنگ دو دوره از زندگی تا به الان شدم.

دوره ای که پشت کنکور بودم و هدف داشتم و برای هدفم تلاش میکردم. لذت تصور خودم در جایگاهی که در ذهنم برای خودم ساخته بودم.

و دوره ای که بسیار کتاب میخوندم و بسیار مینوشتم! هرچند حالا که برمیگردم و نوشته های گذشته رو میخونم گاهی خنده داره برام ! اما به نظرم همین نوشتن، یا بهتر بگم راحت نوشتن موهبتی بود که در دوره ای از زندگیم بهم به وفور ارزانی شده بود و من آنچنان که باید قدرش رو ندونستم...

حال این روزهای من، حال گیجی و پریشانیه!

دوره ای که دارم روزهام رو در اون میگذرونم و متاسفانه باید در پرانتز بگم که اغلب روزها داره الکی هدر میره، دوره ی بزرگسالیه! دوره ی تصمیم های جدی گرفتن! تصمیم هایی درباره ی زندگی، رویا ها، اهداف. دوره ای که دغدغه پول و کار شدیدا بهت سیخونک میزنن!

باد غروری که میپیچه توی سرت و دوست داری دستت توی جیب خودت باشه...

اون حس لعنتی و قوی که در خودِ بیست و چند ساله ت حسش میکنی، انگار قدرت تغییر جهان رو داری... دلت میخواد خودت، خانواده ات، شهرت، کشور و حتی جهانت رو عوض کنی. سرت پر میشه از رویاهای بزرگ و قشنگ! و بعد از کلی رویاپردازی یه روز نگاهت میفته به دست هات و خالی بودن شون دلت رو میلرزونه...

کاخ رویاهات، اعتماد به نفس ت، اون قدرت افسانه ای که در خودت حس میکردی همه به یک باره میریزه...

مقصودم اینه که باید خیلی قوی باشی تا بتونی با جیب خالی و دست خالی و تنها با یک ذهن پُراز ایده و هدف به راهت ادامه بدی...

باید خیلی قوی باشی تا پذیرفته بشی... باید خیلی قوی باشی تا هربار که آرزو ها و اهدافت جلوی چشمت رژه میرن از دوری اونها نترسی!

باید خیلی قوی باشی تا در برابر کور شدن هر ذوق و نور امیدی توی دلت، اسیر پنجه های ناامیدی نشی و نشکنی.

هربار که دچار این پریشان حالی میشم، رفتار متفاوتی دارم... قبل تر ها مینوشتم و کتاب میخوندم... و به خودم اطمینان داشتم که میتونم از پس این طوفان بر بیام. حالا انگار این حس به جای پیشرفت، راه پسرفت رو در پیش گرفته!

گاهی میرم به جنگ خودم و با خودم سر لج میفتم. و چقدر دردناکه جنگ آدمی با خودش...

برای من... توی این دوره... گاهی نگاه کردن به اهداف و آرزو های مهم زندگیم مثل نگاه کردن به سقف آسمون توی یک شب گرم تابستانی میمونه... در حالی که خودم رو سپردم به تن تبدار تشک، دست هام رو به سمت آسمون دراز میکنم و به خیالم میتونم ستاره ها رو به چنگ بیارم!

چه خیال خامی !


نسترن خاکسار

یک عدد نسترن